fehrest page 

 

242- تفقد حسین (ع) به حر  
(حر) این مرد رشید در مقابل مردم مى ایستد، با آن ها صحبت مى کند. چون خودش کوفى است با مردم کوفه موضوع دعوت را مطرح مى کند، مى گوید:
مردم ! اتفاقا من خودم جزو کسانى که نامه نوشته بودند، نیستم ، ولى شما و سران شما که این جا هستید، همه کسانى هستید که به این مرد نامه نوشتید، او را به خانه خود دعوت کردید، به او وعده یارى دادید. روى چه اصلى ، روى چه قانونى ، روى چه مذهب و دینى ، اکنون با مهمان خودتان چنین رفتار مى کنید؟!
بعد معلوم مى شود که جریانى این مرد را خیلى ناراحت کرده بود و آن ، یک لئامت و پستى اى بود که این مردم به خرج دادند، پستى اى که با روح انسانیت و اسلام ضدیت دارد و تاریخ اسلام نشان مى دهد که هیچ گاه اسلام اجازه نمى داد با هیچ دشمنى چنین رفتار شود، یعنى براى این که دشمن را سخت در مضیقه قرار دهند، آب را به رویش ببندند. به على بن ابى طالب علیه السلام چنین پیشنهادى شد و مى توانست این کار را نسبت به معاویه بکند، نکرد. خود حسین بن على همین حر را با اصحابش با این که دشمنش بودند، در بین راه سیراب کرد. مسلما حر یادش بود که ما آب را روى کسى بستیم که آن روزى که تشنه بودیم ، بدون این که از او بخواهیم ، ما را سیراب کرد. او چقدر شریف و عالى و بزرگ هست و ما چقدر پستیم !
گفت : مردم کوفه ! شما خجالت نمى کشید؟! این فرات مثل شکم ماهى برق مى زند. آبى را که بر همه موجودات جاندار حلال است ؛ انسان ، حیوان اهلى ، وحشى جنگلى از آن مى آشامد، شما بر فرزند پیغمبر خود بسته اید؟!
این مرد مى جنگد تا شهید مى شود. ابا عبدالله او را بى پاداش نگذاشت ، فورا خود را به بالین این مرد بزرگوار رساند. برایش غزل خواند:
و نعم الحر حر بنى ریاح ؛ (257) این حر ریاحى ، چه حر خوبى است . مادرش عجب اسم خوبى برایش انتخاب کرده است . روز اول گفت : حر، آزاد مرد، راستى که تو آزاد مرد بودى .
حسین است ، بزرگوار و شریف است ، تا حدى که مى تواند اصحاب خود را تفقد مى کند. این خودش امر به معروف و نهى از منکر است . کسانى که حسین علیه السلام خود را در بالین آن ها رساند مختلف بودند، هر کس در یک وضعى قرار داشت . وقتى امام وارد مى شد یکى هنوز زنده بود و با آقا صحبت مى کرد، دیگرى در حال جان دادن بود.

243- برادرى و برابرى  
مى رویم سراغ مساوات اسلامى ، برادرى و برابرى اسلامى . کسانى که ابا عبدالله ، خود را به بالین آن ها رسانده است ، عده معدودى هستند. دو نفر از آن ها افرادى هستند که ظاهرا مسلّم است که قبلا برده بوده اند، یعنى برده هاى آزاد شده بوده اند . اسم یکى از آن ها جون است که مى گویند مولى ابى ذر غفارى ، یعنى آزاد شده جناب ابى ذر غفارى است . یعنى حکم یک خدمتکار را در آن خانه داشته است . در روز عاشورا همین جون سیاه ، مى آید پیش ابا عبدالله مى گوید: به من هم اجازه جنگ بدهید.
حضرت مى فرماید: نه ، براى تو الان وقت این است که بروى بعد از این در دنیا آقا باشى ، این همه خدمت که به خانواده ما کرده اى بس است ، ما از تو راضى هستیم .
او باز التماس و خواهش مى کند، حضرت امتناع مى کند، بعد این مرد افتاد به پاهاى ابا عبدالله و شروع کرد به بوسیدن که آقا مرا محروم نفرمایید، و بعد جمله اى گفت که ابا عبدالله جایز ندانست که به او اجازه ندهد، عرض ‍ کرد: آقا! فهمیدم که چرا به من اجازه نمى دهید. من کجا و چنین سعادتى کجا، من با این رنگ سیاه و با این خون کثیف و با این بدن متعفن شایسته چنین مقامى نیستم .
فرمود: نه ، چنین چیزى نیست ، به خاطر این نیست ، برو.
مى رود و رجز مى خواند، کشته مى شود ابا عبدالله رفت بر بالین این مرد، در آن جا دعا کرد، گفت : خدایا! در آن جهان چهره او را سفید و بوى او را خوش ‍ گردان ، خدایا! او را با ابرار محشور کن (ابرار، مافوق متقین هستند،
ان کتاب الابرار لفى علیین خدایا! در آن جهان بین او و آل محمد، شناسایى کامل برقرار کن . (258)

244- نهادن رخساره بر چهره غلام  
دیگر، (غلام ) رومى است (ترک هم گفته اند) وقتى که از روى اسب افتاد، ابا عبدالله خودشان را رساندند بر بالین او. این جا دیگر منظره فوق العاده عجیب است . در حالى که این غلام در حال بى هوشى بود، یا روى چشم هایش را خون گرفته بود، ابا عبدالله سر او را روى زانوى خودشان قرار دادند و بعد با دست خود خونها را از صورتش ، از جلوى چشمانش پاک کردند. در این بین که حال آمد، نگاهى به ابا عبدالله کرد و تبسمى نمود. ابا عبدالله صورتشان را بر صورت این غلام گذاشتند که این دیگر منحصر به همین غلام است و على اکبر، درباره کس دیگرى ، تاریخ ، چنین چیزى را ننوشته است :
و وضع خده على خده یعنى صورت خودش را بر صورت او گذاشت . او آن چنان خوشحال شد که تبسم کرد: فتبسم ثم صار الى ربه (رضى الله عنه ).

گر طبیبانه بیایى به سر بالینم

به دو عالم ندهم لذت بیمارى را

سرش در دامن حسین بود که جان به جان آفرین تسلیم کرد و گفت :

آن جان عاریت که به حافظ سپرده دوست

روزى رخش ببینم و تسلیم وى کنم (259)

245- نظم در اصحاب امام حسین  
مطابق نقل عقاد (ص 184) نظمى در کار اصحاب سید الشهداء بود از این جهت که بعضى خودشان را وقایه و سپر امام حسین قرار مى دادند و تا او مى افتاد فورا آن جا (خلاء) پر مى شد.
گاهى شعرا در بیان خود مى گویند: آرزویم این است که یک لحظه محبوب خود را ببینم و بمیرم ، آرزویم این است فلان مقصودم حاصل شود و بمیرم . به قدرى یک موضوع جالب مى شود که حاضرند تمام زندگى را و تمام امتداد زمان را در یک لحظه جمع کنند ولى با آن کیفیتى که مى خواهند. از حیات ، کیفیت حیات را مى خواهند نه کمیت آن را. (این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست ...) اصحاب ابا عبدلله از کمیت حیات گذشتند و همه حیات را و خوشى هاى حیات را - خوشى هایى که فقط عده معدودى از صاحبان روحیه عظیم آن را درک مى کنند - در یک نصف روز به علاوه یک شب جمع کردند براى خود. خدا مى داند که چه عظمت و جلال و زیبایى و جمالى داشته آن فداکارى ها و آن به خاک افتادنها! انسان نصف روز زنده بماند ولى غرق در آن حالت معنوى باشد، برترى دارد بر هزار سال زندگى حیوانى که جز خوردن و خوابیدن کیفیتى ندارد.
بعضى گفته اند: ما طالب عرض عمریم نه طول عمر! عرض عمر کیفیت عمر است . عرض عمر عم در نظرها مختلف است ، از نظر بعضى ها شکم خوارگى و مستى و قمار باده گسارى است و از نظر بعضى حریت و استقلال و زیر فشار نبودن و عشق معنوى و الهى است .
موسولینى مى گفت : انسان یک سال مثل شیر زندگى کند، بهتر است از این که صد سال مثل گوسفند زندگى کند! ولى گفت : این گفته را پنهان کنید. عرض عمر در نظر موسولینى شیرى و زندگى و درندگى بود و در نظر على علیه السلام مثل عبادت و خدمت به حقیقت بود. (260)

246- کمال ایمان 
خصوصیت صحابه ابا عبدالله این بود که خودشان را قبل از شهادت حضرت و بنى هاشم به شهادت رساندند این دلیل بر کمال ایمان این ها به قائدشان بود.(261)

247- جنگ ایمان و حریت  
اصحاب ابا عبدالله نه براى مزد و اجرت مى جنگیدند و نه از ترس و بیم ، فقط براى ایمان و عقیده و حریت مى جنگیدند.(262)

248- مکتب عشق  
از عجایب این است که در هیچ موطنى این ها در مقام عذر و توجیه براى تسلیم و سلامت بیرون آمدن برنیامدند. عقاد مى گوید (ص 157): و لم یخطر الاحد منهم ان یزین له العدول هم رایة ایثارا لنجاتهم و نجاته ، و لو خادعوا انفسهم قلیلا لزینوا له التسلیم و سموه نصیحة مخلصین یریدون له الحیاة - آن طور که ابن عباس و دیگران کردند - و لکنم و لم یخادعوا انفسهم و لم یخادعوه وراء اصدق النصیحة له ان یجنبوه التسلیم و لا یجنبوه الموت ، و هم جمیعا على ذلک ؛ با آن که عیال و اطفال را مى دیدند و عاقبت آن ها را مى دانستند و این خیلى عجیب است و دلیل بر این است که مکتب حسینى مکتب عشق بود.
مناخ رکاب و منازل عشاق .

شود آسان به عشق کارى چند

که بود نزد عقل بس دشوار (263)

249- دعاى ابا عبدالله  
ابا عبدالله در روز عاشورا درباره عده اى دعا کرد:
1- ابو ثمامه صائدى
2- على اکبر
3- درباره عموم در شب عاشورا بعد از آن که گفتند: ما از تو جدا نمى شویم ، فرمود: جزاکم الله خیرا (264)(265)

250- خوشدلى حضرت سید الشهداء  
در ایام کربلا و آن ابتلاء عجیب چند چیز بود که موجب ازدیاد مصیبتهاى ابا عبدالله مى باشد، از همه بالاتر بعضى دنائتها و سخنان ناروا و بى ادبى ها و وحشى گرى هایى بود که از کوفیان مى دید. ولى دو چیز بود که چشم ابا عبدالله را روشن و دلش را خرم مى داشت ؛ آن دو اصحاب و اهل بیتش بودند. وفادارى ها و جان نثارى ها و بى مضایقه خدمت کردن ها و به عبارت دیگر صفاها و وفاها و همگامى ها و هماهنگى نشان دادن هاى آن ها دل حضرت را شاد و خرم مى داشت . (براى مرد عقده و ایمان و مسلک ، مایه خوشدلى بالاتر از دیدن همگام و هماهنگ یافت نمى شود) و مکرر در مواقعى از ته دل به آن ها دعا کرد. به علاوه همان شهادت به این که : انى لا اعلم اصحابا ابر و لا اهل بیت اوصل و لا اوفى من اصحابى حاکى از کمال اعتماد ابا عبدالله و دلخوشى اش به آن ها است . (266)

251- فضیلت اصحاب حسین  
اصحاب حسین علیه السلام بر بدریون پیغمبر صلى الله علیه و آله و صفینیون على علیه السلام ترجیح داشتند، همان طور که اصحاب عمر سعد هم بر بدریون ابو سفیان و صفینیون معاویه در شقاوت مزیت داشتند، چون این ها مثل بدریون ابو سفیان طبق عقیده و عادت جنگ نمى کردند و مانند صفینیون معاویه هم مسئله اى مثل قتل عثمان اسباب اشتباهشان نشده بود. این ها در حالى جنایت مى کردند که نداى دل و فریاد وجدانشان بر خلاف بود.
قلوبهم معک و سیوفهم علیک .این ها گریه مى کردند و فرمان قتل مى دادند، اشک مى ریختند و گوشواره از گوش فرزندان حسین علیه السلام مى کشیدند، مى لرزیدند و آهنگ بریدن سر حسین داشتند.(267)

252- اصحاب فداى خاندان  
نوشته اند تا اصحاب زنده بودند، تا یک نفرشان هم زنده بود، خود آن ها اجازه نداند یک نفر از اهل بیت پیغمبر، از خاندان امام حسین ، از فرزندان ، از برادرزادگان ، از برادران از عموزادگان ، به میدان برود، مى گفتند: آقا اجازه بدهید ما وظیفه مان را انجام بدهیم ، ما وقتى کشته شدیم خودتان مى دانید.
اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آن ها برسد. آخرین فرد از اصحاب ابا عبدالله که شهید شد یک مرتبه ولوله اى در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد. همه از جا حرکت کردند. نوشته اند: فجعل یودع بعضهم بعضا شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خدا حافظى کردن ، دست به گردن یکدیگر انداختن ، صورت یکدیگر را بوسیدن . (268)

253- انى لا اعلم اصحابا خیرا 
ابا عبدالله علیه السلام در شب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و باوفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم .
یکى از علماى بزرگ شیعه گفته بود: من باور نداشتم که این جمله را ابا عبدالله فرموده باشد به این دلیل که با خودم فکر مى کردم اصحاب امام حسین خیلى هنر نکردند، دشمن خیلى شقاوت به خرج داد. امام حسین است ، ریحانه پیغمبر است ، امام زمان است ، فرزند على است ، فرزند زهرا است . هر مسلمان عادى هم اگر امام حسین علیه السلام را در آن وضع مى دید او را یارى مى کرد، آن ها که یارى کردند خیلى قهرمانى به خرج ندادند، آن ها که یارى نکردند خیلى مردم بدى بودند.
این عالم مى گوید: مثل این که خداى متعال مى خواست مرا از این غفلت و جهالت و اشتباه بیرون بیاورد. شبى در عالم رؤیا دیدم صحنه کربلاست و من هم در خدمت ابا عبدالله آمده ام اعلام آمادگى مى کنم . خدمت حضرت رفتم ، سلام کردم ، گفتم : یا بن رسول الله ! من براى یارى شما آمده ام ، من آمده ام جزو اصحاب شما باشم .
فرمود: به موقع به تو دستور مى دهیم . وقت نماز شد (ما در کتب مقتل خوانده بودیم که سعد بن عبدالله حنفى و افراد دیگرى آمدند خود را سپر ابا عبدالله قرار دادند تا ایشان نماز بخوانند) فرمود: ما مى خواهیم نماز بخوانیم تو در این جا بایست تا وقتى دشمن تیر اندازى مى کند مانع از رسیدن تیر دشمن شوى .
گفتم : چشم ، مى ایستم . من جلوى حضرت ایستادم . حضرت مشغول نماز شدند دیدم یک تیر دارد به سرعت به طرف حضرت مى آید، تا نزدیک من شد بى اختیار خود را خم کردم ، ناگاه دیدم تیر به بدن مقدس ابا عبدالله اصابت کرد در عالم رؤیا گفتم :
استغفرالله ربى و اتوب الیه عجب کار بدى شد، دیگر نمى گذارم ، دفعه دوم تیرى آمد، تا نزدیک من شد، خم شدم باز به حضرت خورد! دفعه سوم و چهارم هم به همین صورت خود را خم کردم و تیر به حضرت خورد. ناگهان نگاه کردم دیدم حضرت تبسمى کرد و فرمود: ما رایت اصحابا ابر و اوفى من اصحابى ؛ اصحابی بهتر و باوفاتر از اصحاب خودم پیدا نکردم .
در خانه خود نشسته و مرتب مى گویید: یا لیتنا کنا معک فنفوز فوزا عظیما؛ اى کاش ما هم مى بودیم ، اى کاش که ما هم به این رستگارى نائل مى شدیم . پاى عمل به میان نیامده است تا معلوم شود که در عمل هم این چنین هستید یا نه ؟ اصحاب من مرد عمل بودند نه مرد حرف و زبان . (269)

فصل هشتم : فضایل و مصایب خاندان ابى عبدالله الحسین (ع)

بخش اول : فضایل و مصایب حضرت على اکبر  

254- حرکت کاروان مرگ  
نوشته اند: همین طور که حرکت مى کردند، ابا عبدالله خوابشان گرفت و همان طور سوار سر روى قاشه اسب (به اصطلاح خراسانى ها) یا قربوس زین گذاشت . طولى نکشید که سر را بلند کرد و فرمود: انا لله و انا الیه راجعون .(270) تا این جمله را گفت و به اصطلاح کلمه استرجاع را به زبان آورد، همه به یکدیگر گفتند: این جمله براى چه بود؟ آیا خبر تازه اى است ؟ فرزند عزیزش ، همان کسى که ابا عبدالله (ع) او را بسیار دوست مى داشت و این را اظهار مى کرد، و علاوه بر همه مشخصاتى که فرزند را براى پدر محبوب مى کند، خصوصیتى باعث محبوبیت بیشتر او مى شد و آن ، شباهت کاملى بود که به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله داشت ، (حال چقدر انسان ناراحت مى شود که چنین فرزندى در معرض خطر قرار گیرد!) یعنى على اکبر جلو مى آید و عرض مى کند: یا ابتاه ! لم استرجعت ؟؛
چرا انالله و انا الیه راجعون گفتى ؟
فرمود: در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسید که گفت : القوم یسیرون و الموت تسیربهم ؛ این قافله دارد حرکت مى کند ولى مرگ است که این قافله را حرکت مى دهد. این طور از صداى هاتف فهمیدم که سرنوشت ما مرگ است ، ما داریم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مى رویم .
(على اکبر سخنى مى گوید) درست نظیر همان حرفى که اسماعیل علیه السلام به ابراهیم علیه السلام مى گوید.
گفت : پدر جان !
اولسنا على الحق ؟؛ مگر نه این است که ما بر حقیم ؟
چرا فرزند عزیزم .
وقتى مطلب از این قرار است ، ما به سوى هر سرنوشتى که مى رویم ، برویم ، بسوى سرنوشت مرگ یا حیات ، تفاوتى نمى کند. اساس این است که ما روى جاده حق قدم مى زنیم یا نمى زنیم ؟ ابا عبدالله علیه السلام به وجد آمد، مسرور شد و شکفت . این امر را انسان از این دعایش مى فهمد که فرمود: من قادر نیستم پاداشى را که شایسته پسرى چون تو باشد، بدهم ، از خدا مى خواهم : خدایا! تو آن پاداشى را که شایسته این فرزند است ، به جاى من بده ! جزاک الله عنى خیر الجزاء.
به چنین فرزندى ، چقدر پدر مى خواهد در موقع مناسبى خدمتى بکند، پاداشى بدهد. رفته است به میدان و شهامتها و شجاعتها کرده است ، مردها افکنده است ، ضربتها خورده است . در حالى که دهانش خشک و زبانش مثل چوب خشک شده است ، از میدان بر مى گردد. در چنین شرایطى (و من نمى دانم شاید آن جمله اى که آن روز پدر به او گفت : یادش بود) مى آید از پدر تمنایى مى کند: یا ابه ! العطش قد قتلنى ، و ثقل الحدید اجهدنى فهل الى شربه من الماء سبیل ؟؛
پدر جان ! عطش و تشنگى دارد مرا مى کشد، سنگینى این اسلحه مرا سخت به زحمت انداخته است . آیا ممکن است شربت آبى به حلق من برسد تا نیرو بگیرم و برگردم و جهاد کنم ؟
جوابى که حسین علیه السلام به چنین فرزند رشید مى دهد، این است : فرزند عزیزم ! امیدوارم هر چه زودتر به فیض شهادت نائل شوى و از دست جدت سیراب گردى .

255- اولین شهید خاندان 
از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسى که موفق شد از ابا عبدالله کسب اجازه بکند، فرزند جوان و رشیدش على اکبر بود که خود ابا عبدالله درباره اش‍ شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل ، اخلاق ، منطق و سخن گفتن ، شبیه ترین مردم به پیغمبر بوده است . سخن که مى گفت گویى پیغمبر است که سخن مى گوید. آن قدر شبیه بود که خود ابا عبدالله فرمود: خدایا! خودت مى دانى که وقتى ما مشتاق دیدار پیغمبر مى شدیم ، به این جوان نگاه مى کردیم .آیینه تمام نماى پیغمبر بود.
این جوان آمد خدمت پدر، گفت : پدر جان ! به من اجازه جهاد بده .
درباره بسیارى از اصحاب ، مخصوصا جوانان ، روایت شده که وقتى براى اجازه گرفتن پیش حضرت مى آمدند، حضرت به نحوى تعلل مى کرد، مثل داستان قاسم که مکرر شنیده اید، ولى وقتى که على اکبر مى آید و اجازه میدان مى خواهد، فقط سر خودشان را پایین مى اندازد. جوان روانه میدان شد.(271)

256- اذن میدان حضرت على اکبر 
از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسى که موفق شد از ابا عبدالله کسب اجازه بکند، فرزند جوان و رشیدش على اکبر بود که خود ابا عبدالله درباره اش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل ، اخلاق ، منطق و سخن گفتن : شبیه ترین مردم به پیغمبر بوده است . سخن که مى گفت گویى پیغمبر است که سخن مى گوید. آن قدر شبیه بود که خود ابا عبدالله فرمود: خدایا! خودت مى دانى که وقتى ما مشتاق دیدار پیغمبر مى شدیم ، به این جوان نگاه مى کردیم . آیینه تمام نماى پیغمبر بود.
این جوان آمد خدمت پدر، گفت : پدر جان ! به من اجازه بده .
درباره بسیارى از اصحاب ، مخصوصا جوانان ، روایت شده وقتى براى اجازه گرفتن پیش حضرت مى آمدند، حضرت به نحوى تعلل مى کرد، مثل داستان قاسم که مکرر شنیده اید، ولى وقتى که على اکبر مى آید و اجازه میدان مى خواهد، فقط سر خودشان را پایین مى اندازند. جوان روانه میدان شد. (272)

257- موج یأس و ناامیدى در نگاه حسین  
حسین یعنى انسان کامل ، زهرا یعنى انسان کامل ، یعنى مشخصات بشریت را دارند با کمالى عالى مافوق ملکى ، یعنى مانند یک بشر گرسنه مى شوند، غذا مى خورند، تشنه مى شوند، آب مى نوشند، احتیاج به خواب پیدا مى کنند، بچه هاى خودشان را دوست دارند، غریزه جنسى دارند، عاطفه دارند، و لهذا مى توانند مقتدا باشند، اگر این جور نبودند، امام و پیشوا نبودند، اگر العیاذ بالله امام حسین عواطف یک بشر را نمى داشت ، یعنى اگر چنان که یک بشر از رنجى که بر فرزندش وارد مى شود، رنج نمى برد و اگر بچه هایش را هم جلوى چشمش قطعه قطعه مى کردند، هیچ دلش ‍ نمى سوخت و مثل این بود که کنده را تکه تکه بکنند، این که کمالى نشد، من هم اگر این جور باشم این کار را مى کنم .
اتفاقا عواطف و جنبه هاى بشریشان از ما قوى تر است و در عین حال در جنبه هاى کمال انسانى از فرشته و از جبرئیل امین بالاترند. و لهذا امام حسین مى تواند پیشوا باشد، چون تمام مشخصات بشرى را دارد. او هم وقتى که جوان رشیدش مى آید از او اجازه مى خواهد دلش آتش مى گیرد، و صد درجه از من و تو عاطفه فرزند دوستى اش بیشتر است - و عاطفه از کمالات بشریت است -
ولى در مقابل رضاى حق پا روى همه این ها مى گذارد.
-
فاستأذن اباه فاذن له ؛ آمد گفت : پدر جان ! به من اجازه مى دهى ؟
- فرمود: برو فرزند عزیزم .
این جا مورخین خیلى نکات خوبى را متعرض شده اند . نوشته اند: فنظر الیه نظر آیس منه و اوخى عینیه ؛ یک نگاهى کرد نگاه کسى که از حالات دیگرى مأیوس است .
از جنبه هاى روانشناسى و تأثیر حالات روحى در عوارض بدنى انسان ، این یک امر واضحى است که انسان وقتى مژده اى به او مى دهند بى اختیار مى شکفد و چشمهایش باز مى شود. انسان اگر بر بالین یک عزیز خودش ‍ نشسته باشد در حالى که یقین دارد که او مى میرد، وقتى به چهره او نگاه مى کند، نیمى از چشمهایش خوابیده است ، با آن نیم دیگر نگاه مى کند، یعنى چشمهایش روى هم مى خوابد، کأنه دل نمى دهد خیره بشود، به خلاف آن جایى که مثلا فرزندش قهرمانى نشان داده یا شب عروسى او است ، وقتى نگاه مى کند همین جور خیره است .
مى گویند: حسین را دیدیم در حالى که چشم هایش را خواباند و به جوانش ‍ نظر مى انداخت :
فنظر الیه نظر آیس منه . گویى جاذبه على اکبر چند قدم حسین را پشت سر خودش مى کشاند. او رفت، دیدند حسین چند قدم هم پشت سر او روانه شد. گفت :

در رفتن جان از بدن

گویند هر نوعى سخن

من خود به چشم خویشتن

دیدم که جانم مى رود

آمد و آمد جلو، یک مرتبه آن صداى مردانه اش را بلند کرد، عمر سعد را مخاطب قرار داد: اى پسر سعد! خدا نسلت را ببرد که نسل مرا قطع کردى ؛ قطع الله رحمک کما قطعت رحمى . (273)

258- استجابت نفرین امام  
بعد از همین دعاى ابا عبدالله ؛ دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت و حال آن که پس از آن پسر عمر سعد در مجلس مختار شرکت کرده بود، براى شفاعت پدرش . سر عمر سعد را آوردند در مجلس ‍ مختار در حالى که روى آن پارچه اى انداخته بودند، آوردند و گذاشتند جلوى مختار، حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش . یک وقت به پسر گفتند: آیا سرى را که این جاست مى شناسى ؟ وقتى آن پارچه را برداشت ، دید سر پدرش است ، بى اختیار از جا حرکت کرد، مختار گفت : او را به پدرش ملحق کنید!(274)

259- غلبه تشنگى بر حضرت على اکبر 
این طور بود که على اکبر به میدان رفت . مورخین اجماع دارند که جناب على اکبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظیرى مبارزه کرد. بعد از آن که مقدار زیادى مبارزه کرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش که این جزو معماهاى تاریخ است که مقصود چه بوده و براى چه آمده است ؟ گفت : پدر جان ! العطش، تشنگى دارد مرا مى کشد، سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است ، یک ذره آب گرم به کام من برسد، نیرو مى گیرم و باز حمله مى کنم .
این سخن جان ابا عبدالله را آتش مى زند، مى گوید: پسر جان ! ببین دهان من از دهان تو خشک تر است، ولى من به تو وعده مى دهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهى نوشید، این جوان مى رود به میدان و باز مبارزه مى کند.(275)

260- شهادت حضرت على اکبر  
مردى است به نام حمید بن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است . مثل یک خبرنگار در صحراى کربلا بوده است . البته در جنگ شرکت نداشته ، ولى اغلب قضایا را او نقل کرده است . مى گوید: کنار مردى بودم . وقتى على اکبر حمله مى کرد همه از جلوى او فرار مى کردند. او ناراحت شد، خودش ‍ هم مرد شجاعى بود، گفت : قسم مى خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور بکند، داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت !
من به او گفتم : تو چه کار دارى ، بگذار بالاخره او را خواهند کشت .
على اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمى آن چنان به على اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طورى که دستهایش را انداخت به گردن اسب ، چون خودش نمى توانست تعادل خود را حفظ کند. در این جا فریاد کشید:
یا ابتاه ! هذا جدى رسول الله ؛ پدر جان ! الان دارم جد خودم را به چشم دل مى بینم و شربت آب مى نوشم . اسب ، جناب على اکبر را در میان لشکر دشمن برد، اسبى که در واقع دیگر اسب سوار نداشت . رفت در میان مردم . این جا است که جمله عجیبى را نوشته اند: نوشته اند: فاحتمله الفرس الى عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا. (276)

بخش دوم : مصایب فرزندان امام حسن مجتبى : قاسم و عبدالله بن الحسن (ع) 

261- دو پسر امام حسین  
نوشته اند: حسن بن على علیه السلام چند پسر داشت که این ها همراه ابا عبدالله آمده بودند. یکى از آن ها جناب قاسم بود. امام حسن علیه السلام پسر ده ساله اى دارد که آخرین پسر ایشان است . و این بچه شاید از پدرش‍ یادش نمى آمد، چون وقتى پدرش از دنیا رفت ، گویا چند ماهه بوده است ؛ در خانه حسین بزرگ شد. ابا عبدالله ، به فرزندان امام حسن خیلى مهربانى مى کرد، شاید بیش از آن اندازه که به پسران خودش مهربانى مى کرد. چون آن ها یتیم بودند، پدر نداشتند. این پسر اسمش عبدالله و خیلى به آقا علاقه مند است .

262- مرگ شیرین تر از عسل  
(در شب عاشورا) طفلى در گوشه اى از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت . این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم مى شود یا نه . از طرفى حضرت فرمود: تمام شما که در این جا هستید، ولى ممکن است من چون کودک و نابالغ هستم مقصود نباشم ، رو کرد به ابا عبدالله و گفت :
یا عماه ! عمو جان ! و انا من قتل ؛ آیا من جزو کشته شدگان فردا خواهم بود؟ .
نوشته اند: ابا عبدالله در این جا دقت کرد و به این طفل که جناب قاسم بن الحسن است ، جوابى نداد. از او سوالى کرد، فرمود: پسر برادر! تو اول به سوال من جواب بده تا بعد من به سوال تو جواب بدهم ، او بگو:
کیف الموت عندک ؟ مردن پیش تو چگونه است ، چه طعم و مزه اى دارد؟
عرض کرد:
یا عماه ! احلى من العسل ؛ از عسل براى من شیرین تر است . تو اگر بگویى که من فردا شهید مى شوم ، مژده اى به من داده اى .
فرمود: بله فرزند برادر!
اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم ؛ ولى بعد از آن که به درد سختى مبتلا خواهى شد، بعد از یک ابتلاى بسیار بسیار سخت .
گفت : خدا را شکر، الحمد الله که چنین حادثه اى رخ مى دهد. حالا شما ببینید با توجه به این سخن ابا عبدالله ، فردا چه صحنه طبیعى عجیبى به وجود مى آید. (277)

263- اذن میدان حضرت قاسم  
بعد از شهادت جناب على اکبر، همین طفل سیزده ساله مى آید خدمت ابا عبدالله در حالى که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است ، اسلحه اى به تنش راست نمى آید، زره ها را براى مردان بزرگ ساخته اند نه براى بچه هاى کوچک ، کلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى بچه کوچک . عرض کرد: عمو جان ! نوبت من است ، اجازه بدهید به میدان بروم . (در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه ابا عبدالله به میدان نمى رفت . هر کس وقتى مى آمد، اول سلامى عرض مى کرد: السلام علیک یا ابا عبدالله ، به من اجازه بدهید.)
ایا عبدالله به این زودى ها به او اجازه نداد. شروع کرد به گریه کردن ، قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن . نوشته اند:
فجعل یقبل یدیه و رجلیه ؛ یعنى قاسم شروع کرد دستها و پاهاى ابا عبدالله را بوسیدن . آیا این ، براى این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت بکند، او اصرار مى کند و ابا عبدالله انکار، ابا عبدالله مى خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر مى خواهى بروى ، برو، اما به لفظ به او اجازه نداد، بلکه یک دفعه دستها را گشود و گفت : بیا فرزند برادر! مى خواهم با تو خدا حافظى بکنم .قاسم دست به گردن ابا عبدالله انداخت و ابا عبدالله دست به گردن جناب قاسم .
نوشته اند: این عمو و برادر زاده آن قدر در این صحنه گریه کردند (اصحاب و اهل بیت ابا عبدالله ناظر این صحنه جانگداز بودند) که هر دو بى حال از یکدیگر جدا شدند این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.(278)

264- من پسر امام حسن (ع) هستم !  
راوى که در لشکر عمر سعد بود، مى گوید: یک مرتبه ما بچه اى را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جاى کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمه اى نیست ، کفش معمولى است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمى رود.
رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفى مى کردند که من کى هستم . همه متحیرند که این بچه کیست . همین که مقابل مردم ایستاد فریادش بلند شد:

ان تنکرونى فانا ابن الحسن سبط

النبى المصطفى المؤتمن

مردم ! اگر مرا نمى شناسید، من پسر حسن بن على بن ابى طالبم .

هذا الحسین کالاسیر المرتهم

بین اناس لا سقوا صوب المزن

این مردى که این جا مى بینید و گرفتار شما است ، عموى من حسین بن على بن ابى طالب است .

265- فریاد یا عماه قاسم  
(ظهر عاشورا است ) قاسم به میدان مى رود. چون کوچک است ، اسلحه اى که با تن او مناسب باشد، نیست . ولى در عین حال شیر بچه است ، شجاعت به خرج مى دهد، تا این که با یک ضربت که به فرقش وارد مى آید از روى اسب به روى زمین مى افتد. حسین با نگرانى بر در خیمه ایستاده ، اسبش ‍ آماده است ، لجام اسب را در دست دارد، مثل این که انتظار مى کشد، ناگهان فریاد: یا عماه در فضا پیچیده ، عمو جان ! من هم رفتم ، مرا دریاب .

266- فریاد جانکاه حسین (ع)  
مورخین نوشته اند: حسین مثل باز شکارى به سوى قاسم حرکت کرد. کسى نفهمید با چه سرعتى بر روى اسب پرید و با چه سرعتى به سوى قاسم حرکت کرد. عده زیادى از لشکریان دشمن (حدود دویست نفر) بعد از این که جناب قاسم روى زمین افتاد، دور بدن این طفل را گرفتند، براى این که یکى از آن ها سرش را از بدن جدا کند. یک مرتبه متوجه شدند که حسین به سرعت مى آید؛ مثل گله روباهى که شیر را مى بیند فرار کردند ، و همان فردى که براى بریدن سر قاسم پایین آمده بود، در زیر دست و پاس ‍ اسبهاى خودشان ، لگدمال و به درک واصل شد. آن قدر گرد و غبار بلند شده بود که کسى نفهمید قضیه از چه قرار شد. دوست و دشمن از اطراف نگران هستند
فاذن جلس الغبره تا غبارها نشست ، دیدند حسین بر بالین قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است . فریاد مردانه حسین را شنیدند که گفت : عزیز على عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک فلا ینفعک ، فرزند برادر! چقدر بر عموى تو ناگوار است که فریاد کنى و عمو جان بگویى و نتوانم به حال تو فایده اى برسانم ، نتوانم بر بالین تو بیایم و یا وقتى که به بالین تو مى آیم کارى از دستم برنیاید. چقدر بر عموى تو این حال ناگوار است .

267- آخرین لحظات قاسم (ع)  
در حالى که جناب قاسم آخرین لحظاتش را طى مى کند و از شدت درد پاهایش را به زمین مى کوبد.
والغلام یفحص برجلیه آن وقت شنیدند که ابا عبدالله چنین می گوید: یعز والله على عمک ان تزعوه فلا ینفعک صوته ؛ پسر برادرم ! چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنى یا عماه ! ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم ، اما نتوانم کارى براى تو انجام بدهم . (279)

268- آخرین وداع خونبار  
راوى گفت : در حالى که سر جناب قاسم به دامن حسین علیه السلام است ، از شدت درد پاشنه پا را محکم به زمین مى کوبد. در همین حال
فشهق شهقة فمات ؛ فریادى کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد. یک وقت دیدند ابا عبدالله بدن قاسم را بلند کرده و بغل گرفته است و به خیمه گاه مى آورد. خیلى عظیم و عجیب است : وقتى که قاسم مى خواهد به میدان برود، از ابا عبدالله خواهش مى کند، ابا عبدالله دلش نمى خواهد اجازه بدهد؛ وقتى که اجازه مى دهد، دست به گردن یکدیگر مى اندازند، گریه مى کنند تا هر دو بى حال مى شوند. این جا منظره بر عکس شد. یعنى اندکى پیش حسین و قاسم را دیدند در حالى که دست به گردن یکدیگر انداخته بودند، ولى اکنون مى بینند حسین قاسم را در بغل گرفته ، اما قاسم دستهایش به پایین افتاده است ، چون دیگر جان در بدن ندارد.

269- روضه جانسوز حضرت قاسم  
در قم شنیدم یک از وعاظ معروف این شهر، این ذکر مصیبت را در محضر آیه الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى - رضوان الله تعالى علیه - خوانده بود (بسیار بسیار مرد مخلصى بوده است ، از کسانى بود که شیفته اهل بیت پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله بود، و این به تواتر براى من ثابت شده است . من محضر شریف این مرد را درک نکردم ، ده ماه بعد از فوت ایشان به قم مشرف شدم . کسانى که دیده بودند، مى گفتند: این پیر مرد نام حسین بن على علیه السلام را که مى شنید، بى اختیار اشکش جارى مى شد) به قدرى این مرد گریه کرد و خودش را زد که بى حال شد. بعد به آن واعظ گفت : خواهش مى کنم هر وقت من در جلسه هستم ، این روضه (حضرت قاسم ) را تکرار نکن که من طاقت شنیدن آن را ندارم .

270- مرثیه عبدالله بن الحسن  
این جا مرثیه اى از یکى از فرزندان امام حسن علیه السلام مى گویم ؛ جناب قاسم برادرى دارد به نام عبدالله (امام حسن ده سال قبل از امام حسین شهید شد، مسموم شد و از دنیا رفت . سن این طفل را هم ده سال نوشته اند . یعنى وقتى که پدر بزرگوارش از دنیا رفته ، او تازه به دنیا آمده و شاید بعد از آن هم بوده . به هر حال از پدر چیزى یادش نبود. و در خانه ابا عبدالله بزرگ شده بود و ابا عبدالله ، هم براى او عمو بود و هم به منزله پدر) . ابا عبدالله به عمه این طفل ، به خواهر بزرگوارش زینب سپرده بود که مراقب این بچه ها بالخصوص عبدالله باشند، این پسر بچه ها مرتب تلاش مى کردند که خودشان را به وسط معرکه برسانند، ولى مانع مى شدند. نمى دانم در آن لحظات آخر که ابا عبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند، چطور شد که یک مرتبه این طفل ده ساله از خیمه بیرون زد و تا زینب سلام الله علیها دوید که او را بگیرد، خودش را از دست زینب رها کرد و گفت :
والله لا افارق عمى ؛ به خدا قسم من از عمویم جدا نمى شوم .
به سرعت خودش را رساند به ابا عبدالله در حالى که ایشان در همان قتلگاه بودند و قدرت حرکت برایشان خیلى کم بود این طفل آمد و آمد تا خودش‍ را به دامن عموى بزرگوار انداخت . ابا عبدالله او را در دامن گرفت : شروع کرد به صحبت کردن با عمو،، در همان حال یک از دشمنان آمد براى این که ضربتى به ابا عبدالله بزند، این بچه دید که کسى آمده به قصد کشتن ابا عبدالله ، شروع کرد به بدگویى کردن :
اى پسر زناکار! تو آمده اى عموى مرا بکشى ؟ به خدا قسم ، من نمى گذارم او که شمشیرش را بلند کرد، این طفل دست خویش را سپر قرار داد، در نتیجه بعد از فرود آمدن شمشیر، دستش ‍ به پوست آویخته شد. در این موقع فریاد زد: یا عماه ! عمو جان ! دیدى که با من چه کردند؟! (280)

271- شهادت حضرت عبدالله بن الحسن 
یکى دیگر که خیلى براى اباعبدالله جانسوز و عجیب است ، این که همان طور که گفتم ابا عبدالله دستور داده بودند که اهل بیت از خیمه ها بیرون نیایند و این دستور اطاعت مى شد. فرزندى دارد امام حسن مجتبى به نام عبدالله بن الحسن که مادر او هم در کربلا حاضر بود. (وقتى این طفل متولد شد پدر نداشت . او در رحم مادر یا شیر خوار بود که پدرش شهید شد. به هر حال پدر خود را ندیده بود) و در دامن ابا عبدالله بزرگ شده بود، به طورى که ایشان براى او هم عمو بودند و هم پدر و به او خیلى علاقمند بودند. این طفل در آخرین لحظات عمر ابا عبدالله که در گودال قتلگاه افتاده و توانایى حرکت نداشتند، یک مرتبه از خیمه بیرون آمد، زینب دوید و او را گرفت ، ولى او قوى بود، دست خود را از دست زینب بیرون آورد: زینب دوید و او را گرفت ، ولى او قوى بود، خود را از دست زینب بیرون آورد و گفت :
والله لا افارق عمى ؛ به خدا: از عمویم جدا نمى شوم .
دوید و خود را در آغوش ابا عبدالله انداخت . سبحان الله ! حسین چه صبر و چه قلبى دارد! ابا عبدالله این طفل را در آغوش گرفت . در همان حال مردى آمد براى این که به ابا عبدالله شمشیرى بزند. این طفل گفت : یابن اللخناء! تو مى خواهى عموى مرا بزنى ؟ تا شمشیر را حواله کرد، این طفل دست خود را جلو آورد و دستش بریده شد. فریاد: یا عماه ! او بلند شد حسین او را در آغوش گرفت و فرمود: فرزند برادر! صبر کن عن قریب به جد و پدرت ملحق خواهى شد. (281)

بخش سوم : فضایل و مصایب حضرت عباس بن على (ع)  

272- اجر مصیبت شهادت  
جناب ابوالفضل سه برادر کوچک ترش را مخصوصا قبل از خودش ‍ فرستاده ، گفت : بروید برادران ، من مى خواهم اجر مصیبت برادرم را برده باشم . مى خواست مطمئن شود که برادران مادریش حتما قبل از او شهید شده اند و بعد به آن ها ملحق بشود.(282)

273- زندگى با ارزش  
در تاسوعا ذکر خیرى از وجود مقدس ابوالفضل العباس علیه السلام مى شود، مقام جناب ابوالفضل بسیار بالاست . ائمه ما فرموده اند: ان للعباس منزلة عند الله یغبطه بها جمیع الشهداء؛
عباس مقامى نزد خدا دارد که همه شهدا غبطه مقام او را مى برند. متأسفانه تاریخ از زندگى آن بزرگوار اطلاعات زیادى پیدا نمى کند. ولى مطلب زیاد به چه درد مى خورد، گاهى یک زندگى یک روزه یا دو روزه یا پنج روزه یک نفر که ممکن است شرح آن بیش از پنج صفحه نباشد، آن چنان درخشان است که امکان دارد به اندازه ده ها کتاب ارزش آن شخص را ثابت بکند، و جناب ابوالفضل العباس چنین شخصى بود. سن ایشان در کربلا در حدود 34 سال بوده است و داراى فرزندانى بوده اند که یکى از آن ها به نام عبیدالله بن عباس بن على بن ابى طالب است و تا زمانى دور زنده بوده است . نقل مى کنند که : روزى امام زین العابدین چشمشان به عبیدالله افتاد، خاطرات کربلا به یادشان افتاد و اشکشان جارى شد. (283)

274- تحقق آرزوى على در حضرت عباس (ع)  
در شب عاشورا، اول کسى که اعلام یارى نسبت به ابا عبدالله کرد، برادر رشیدش ابوالفضل بود. بگذریم از آن مبالغات احمقانه اى که مى کنند، ولى آن چه که در تاریخ مسلّم است ، این است که ابوالفضل بسیار رشید، بسیار شجاع ، بسیار دلیر، بلند و خوشرو و زیبا بود.
و کان یدعى قمر بنى هاشم ؛ او را ماه بنى هاشم لقب داده بودند، این ها حقیقت است ، البته شجاعتش را از على علیه السلام به ارث برده بود. داستان مادرش حقیقت است که على علیه السلام به برادرش عقیل فرمود: زنى براى من انتخاب کن که ولدتعا الفحوله ؛ یعنى از شجاعان به دنیا آمده باشد.
عقیل ، ام البنین را انتخاب مى کند و مى گوید: این همان زنى است که تو مى خواهى .
لتلد لى فارسا شجاعا؛ (علی) مى خواهد از آن زن ، فرزند شجاع و دلیرى به دنیا بیاید. تا این مقدار حقیقت است ، آرزوى على در ابوالفضل تحقق یافت .(284)

275- حضور در جنگ ها در کنار على (ع)  
جناب ابو الفضل در وقت شهادت امیرالمؤمنین ، کودکى نزدیک به حد بلوغ ، یعنى در سن چهارده سالگى بوده است ، من از ناسخ التواریخ الان یادم هست که جناب ابوالفضل در جنگ صفین حضور داشته اند، ولى چون هنوز نابالغ و کودک بوده اند (حدود دوازده سال داشته اند؛ زیرا جنگ صفین تقریبا سه سال قبل از شهادت امیرالمؤمنین است )، امیرالمؤمنین به ایشان اجازه جنگیدن نداده اند . همین قدر یادم هست که نوشته بود، ایشان در جنگ صفین در عین این که کودک بودند، سوار بر اسب سیاهى بودند. بیش ‍ از این چیزى ندیدم .(285)

276- وارث شجاعت على (ع)  
در مقاتل معتبر این مطلب را نوشته اند که : امیرالمؤمنین علیه السلام یک وقتى به برادرشان عقیل فرمودند: براى من زنى انتخاب کن که
ولدتها الفحوله یعنى نژاد از شجاعان برده باشد.
عقیل که برادر امیرالمؤمنین است ، نسابه است ، نسب شناس و نژاد شناس‍ بوده و عجیب هم نژاد شناس بوده و قبائل و پدرها و مادرها و این که کى از کجا نژاد مى برد را مى شناخته است . فورا گفت :
عنى لک بام البنین بنت خالد؛ آن زنى که تو مى خواهى ام البنین است .
ام البنین یعنى مادر پسران (مادر چند پسر)، ولى خود این کلمه مثل ام کلثوم است که حالا ما اسم مى گذاریم ، مخصوصا در تاریخ دیدم که یکى از جدات یعنى مادر بزرگ هاى ام البنین اسمش ام البنین بوده و شاید هم به همین مناسبت ، اسم ایشان را هم ام البنین گذاشته اند . همین دختر را براى امیرالمؤمنین خواستگارى کردند و از او چهار پسر براى امیرالمؤمنین متولد شد و ظاهرا دخترى از او به دنیا نیامده است . بعد این زن به معنى واقعى ، ام البنین ، یعنى مادر چند پسر شد، امیرالمؤمنین فرزندان شجاع دیگر هم داشت ، اولا خود حسین که در کربلا نشان داد که چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث برده بود، محمد بن حنفیه از جناب ابوالفضل خیلى بزرگ تر بود و در جنگ جمل شرکت کرد و فوق العاده شجاع و قوى و جلیل و زورمند بود، حدس زده مى شود که امیرالمؤمنین به او عنایت خاصى داشته است .(286)

fehrest page