اَباضیّه

امتیاز بدهید
(0 امتیاز)

اِباضیّه، یا اَباضیّه، فرقه‌ای از خوارج منسوب به عبداللـه بن اباض تمیمی و از کهن‌ترین فرق پیدا شده در بین مسلمانان. این گروه را پس از اهل سنت و تشیع می‌توان از لحاظ تاریخی مهم‌ترین فرقۀ اسلامی به حساب آورد. با اینکه این فرقه در برابر اکثریت عظیم امت اسلامی (اهل سنت و تشیع) گروه کوچکی به‌شمار می‌آیند، از لحاظ تاريخی و شناخت اعتقادات فرق و مذاهب دارای اهمیت بسیار است.

جوامع اباضی تاکنون در انزوای نسبی به‌سر برده و آنچنانکه باید، شناخته نشده‌اند، ظاهراً اباضیان تنها گروه باقیمانده از خوارجند، اما چنانکه از منابع بر می‌آید، صُفریان (گروهی دیگر از خوارج) نیز تا نیمه سدۀ 5ق/11م در سرزمینهای اسلامی می‌زیستند (ابن حزم، 4/190) که سرانجام در اباضیه مستحیل شدند (دائره‌المعارف الاسلامیه، 14/230)

اباضیان که از همان آغاز با بعضی از تندرویهای خوارج سازگاری نداشتند، در سده‌های گذشته در پهنه‌ای بسیار گسترده ــ حتی در اندلس ــ می‌زیستند (ابن حزم، 4/189؛ یاقوت، 4/191) و گروههایی از آنان تا زمان ما باقی مانده‌اند و در عمان، زنگبار و شمال افریقا سکونت دارند. امروزه مذهب عموم قبایل و مردم عمان، زنگبار و شمال افریقا سکونت دارند. امروزه مذهب عموم قبایل و مردم عمان اباضی است (دروزه، 9/158) و قابوس، سلطان این کشور نیز بر همین مذهب است، گرچه رهبر مذهبی ملت به‌شمار نمی‌آید (بریتانیکا، xiii/568). شاید چند مومباسا وجود داشته باشند (نک‍: اسمیت 280؛ والیری، 274). مذهب اباضیه در میان قبایل بربر شمال افریقا هم نفوذ چشمگیری داشته است و هم‌اکنون در جبل نَفوسه و زواره (طرابلس)، جزیره جِربه (تونس) قبایل وادی میزاب (الجزایر) زندگی می‌کنند (اسمیت، 279؛ لویکی، «اباضیان... »، 3؛ بارونی، 31، 32). در زنگبار مسلماً زمانی گروههایی بسیار اباضی مذهب بوده‌اند، لیکن امروزه ظاهراً شافعی مذهبند و فقط خانوادۀ حاکم و نزدیکانشان اباضیند. در تانزانیا هم زمانی اباضیانی بوده‌اند و شاید امروز هم باشند (نک‍: بارونی، 32)

اباضیه خود را اهل الحق، اهل الدعوه، اصحاب الدعوه، اهل الوفاق، و مذهب یا فرقه خود را الدعوه، مذهب الحق، فرقه المحقه و فرقه الناجیه می‌خوانند (اسمیت، 282, 287؛ اسموگورزوسکی، 268). اینان مذهب خود را کهن‌ترین مذهب اسلامی، نزدیک‌ترین مذهب به عصر نبوّت و در عین حال نزدیک‌ترین مذهب به روح اسلام می‌دانند (معمر، 1/61) و معتقدند که چون اهل حقند، سرانجام مذهبشان پیروز خواهد شد (اسمیت، 279؛ نک‍: بارونی، 6). چنین ادعاهایی مخصوص اباضیه نیست، ولی در میان خوارج این قول از بدیهیات است و اینان آنچنان بر حقانیت خود تأکید داشته‌اند که جز خود را کافر انگاشته‌اند ــ اگرچه در نظر همگی ایشان کفر دارای یک معنی نیست. وجود اعتدال نسبی و دوری از افراط در اباضیان موجب شده است که آنان نزدیک‌ترین فرقۀ خوارج به اهل سنت به‌شمار آیند (مبرّد، 2/214؛ ابن حزم، 2/112). در طول زمان بعضی از گروههای اباضیه به اهل سنت نزدیک‌تر هم شده‌اند، تا جایی که اکنون اباضیان لیبی و تونس تفاوت اندکی با اهل تسنن دارند، اما اباضیان الجزایر و عمان تا حدود قابل ملاحظه‌ای بر راه و رسم قدیم اباضی پابرجا مانده‌اند (نک‍: بارونی، 31).

اباضیان انتساب خود را به خوارج انکار کرده‌اند. مورخین برجستۀ، اباضی همچون برّادی در جواهر المُنْتَقات و شماخی در کتاب السیر، تاریخ پیدایش فرقۀ اباضی را به زمان خلافت عثمان می‌رسانند و آن را قدیم‌تر از خروج خوارج در اردوی حضرت علی(ع) می‌شمارند و علت حرکت مخالفت‌آمیز اباضیه در مقابل عثمان را هم اعمال خلاف او که منجر به قتلش شد، می‌دانند (اسمیت، 277-278). البته این سخن نمی‌تواند دلیل جدا بودن اباضیه از خوارج باشد، بلکه بنابر آنچه خواهد آمد، بیش‌تر بر یکی بودن ایشان دلالت دارد. به هر حال اباضیۀ کنونی این را که در زمرۀ خوارج شمرده شوند، ظلمی به خود می‌انگارند و خود را بیگانه‌ترین گروه نسبت به خوارج می‌شمارند (معمر، 1/38، 64، 133).

اباضیه لفظ خوارج را به کسانی که بر حضرت علی(ع) شوریدند یا از وی کناره گرفتند، اطلاق نمی‌کنند، بلکه بنابر اعتقاد ایشان خوارج کسانیند که از اسلام خارج شوند، و خروج از اسلام یا با انکار یکی از احکام ثابت و قطعی دین یا با عمل آنچه قطعاً خلاف نصوص احکام دینی که خود همان انکار است، تحقق می‌یابد. به نظر آنان نزدیک‌ترین فرقه به این معنی ازارقه‌اند که دماء مسلمین و اموال ایشان و سبی زنان و فرزندان آنان را حلال می‌شمرند (معمر، 1/33). چنانکه ابن اباض خود در نامه‌ای به عبدالملک بن مروان، صریحاً از ابن ازرق و اتباعش تبری می‌جوید و ایشان را کافر می‌خواند (نک‍: بارونی، 25).

زمینۀ تاریخی: تاریخ گواه آن است که اباضیه در جریان حرکت خوارج (ﻫ م) پدید آمدند و سپس راهی مستقل در پیش گرفتند. البته زمینۀ انشعاب را ابوبلال مرداس بن اُدَیّه و افکار او فراهم ساخت و این گروه با تأثیر پذیرفتن از راه و روش او، از گروههای تندرو خوارج چون ازارقه و... کناره گرفتند. ابوبلال ــ چنانکه در جای خود خواهد آمد ــ حلقۀ واسطی بود میان جریان اصلی خوارج و گروههای معتدل و میانه‌رو. پس از شهادت امیر مؤمنان علی(ع)، خوارج چند بار قیام کردند که از آن میان قیام ابوبلال مرداس در زمان یزیدبن معاویه دارای اهمیت خاصی است. وی در 58ق/678م پس از رهایی از زندان عبیداللـه بن زیاد همراه با 30 تن از یاران خود از بصره خارج شد و در آسَک (میان رامهرمز و ارّجان) فرود آمد. همراهان او در آنجا 40 تن شدند (مبرد، 2/183-185؛ طبری، 5/313-314، 471؛ یاقوت، 1/62). وی از ابتدا اعلام کرد که بر کسی شمشیر نخواهند کشید و با کسی نخواهند جنگید، مگر آنکه به ایشان حمله شود (مبرد، همانجا؛ ابن عبدربه، 2/240، 241). وقتی وی در آسک به کاروانی از اموال ابن زیاد برخورد، فقط سهم خود و یارانش را از «اعطیات» (جمع الجمع عطا = سهم هر مسلمان از بیت‌المال) برداشت و بقیه را به کاروانیان سپرد؛ و چون از او پرسیدند که چرا بقیه را برنداشتی؟ گفت: آنان نماز می‌گذارند و این اموال (فیء) را هم تقسیم می‌کنند (مبرد، همانجا). عبیداللـه برای سرکوب ابوبلال و یارانش اَسْلَم بن زُرعه (یاقوت، 1/63؛ مَعبدبن اسلّم) را با 000‘2 تن به جنگ او فرستاد. ابوبلال پیش از آغاز جنگ خطاب به دشمنان گفت: چرا با ما می‌جنگید؟ ما بر زمین فسادی نکرده‌ایم و بر کسی شمشیر نکشیده‌ایم؛ ولی به هر حال جنگ واقع شد و 40 تن جنگجوی خارجی قوای خلیفه را شکسته، وادار به فرار کردند (مبرد، 2/185؛ طبری، 5/314، 471). این واقعه در 60ق/680م روی داد (ابن اثیر، 3/519). سال بعد عبیداللـه سپاهی دیگر مرکب از 000‘4 مرد جنگی (ابن اثیر، همانجا: 000‘3) به مقابله با آنان فرستاد. نبرد در یک روز جمعه در دارایجرد فارس روی داد. قوای خلیفه در آغاز کاری از پیش نبردند، اما چون وقت نماز (نماز جمعه) رسید، ابوبلال پیغام داد که مهلتی برای اقامۀ نماز مقرر کنند؛ اما چون خوارج به نماز برخاستند، سپاهیان دشمن بر سر آنان ریختند و همه از جمله مرداس را به قتل رساندند (مبرد، 2/186-187؛طبری،5/471؛ابن عبدربه،1/183)

عقاید ابوبلال معرف نخستین مراحل شکل‌گیری آراء خوارج است (معروف، 197). وی تقیه را جایز می‌دانست و معتقد بود که خداوند گشادگی کار مؤمن را در تقیه قرار داده است (مبرد، 2/182). کسی را که نماز بگزارد مسلمان، و تجاوز به حقوق او را ممنوع می‌دانست، شمشیر کشدن بر مسلمانان را نهی می کرد، از ستم می‌گریخت و فقط به قصد دفاع به جنگ می‌پرداخت و کشتار جمعی بی‌دلیل (استعراض) را روا نمی‌داشت و از خوارجی که بدین کار دست می‌زدند، تبرّی می‌جست و خروج زنان را هم حرام می دانست (مبرد، 2/182-185؛ ابن عبدربه، 1/184؛ ابن اثیر، 3/518). وی همچنانکه تقیه را مجاز می‌دانست، قعود را هم برخلاف خوارج تندرو به کلی نفی نمی‌کرد و منابع خروج و قعود او اشاره دارند (درجینی، 2/215). از گفته‌های اوست که «اگر دو نَفْس داشتم یکی را به جهاد در راه خدا می‌گماردم و دیگری را برای برآوردن نیازهای مسلمین به کار می‌گرفتم» (جیطالی،2/143)

نظریات ابوبلال به آراء اباضیان بسیار نزدیک و از عقاید خوارج تندرو ــ چه قبل، چه بعد از او ــ دور است، اما به لحاظ شخصیت برجسته‌اش همۀ خوارج او را از خود می دانستند و بزرگ می‌داشتند (مبرد، 2/181؛ ابن اثیر، 3/518). بیش از همۀ گروههای خوارج، صفریه (ﻫ م) و اباضیه به تعالیم و راه و روش او نزدیک بودند. صفریه خود را از پیروان نخستین «محکّمه» (خوارج) می‌دانستند و ابوبلال مرداس را، پس از عبداللـه بن وهب راسبی و حرقوص بن زهیر، امام خویش می خواندند (بغدادی، الفرق، 55). جیطالی (از علمای بزرگ اباضی) هم جابربن زید، ابوبلال مرداس و ابوعبیده مسلم بن ابی کریمه را در کنار یکدیگر و هم شأن یکدیگر ذکر می‌کند و از بزرگانی می‌شمارد که شایستۀپیرویند(1/65)

به هر حال باتوجه به نزدیکی آراء صفویه و اباضیه و دوری این هر دو فرقه از سایر فرق تندرو و افراطی خوارج، ابوبلال را می‌توان آماده کنندۀ زمینه یا برخاسته از زمینۀ قبلی برای جنبش اعتدالی خوارج به‌شمار آورد، زیرا این گرایش به اعتدال از قبل با فَرَوه بن توفل و یارانش که در جنگ نهروان از جمع خوارج خارج شده و قعود را مجاز دانسته بودند، آغاز شده بود و سپس با مرداس ادامه یافت و پیشرفت کرد تا سرانجام در مذاهب ابن اباض و ابن صفار به اوج خود رسید.

پیدایش مذهب اباضی: پس از کشته شدن ابوبلال، ابن زیاد به قصد ریشه‌کن کردن خوارج با شدت بیش‌تری به قلع و قمع آنان ادامه داد. متقابلاً خوارج هم به قصد جهاد در بصره گرد آمدند، و در میان آنان رهبران قوم همچون نافع بن ازرق (ﻫ م)، عبداللـه بن صفار و ابن اباض حاضر بودند و ظاهراً نافع نسبت به دیگران ریاستی داشت. اتفاقاً در همین ایام عبداللـه بن زبیر (ح م) در مکه قیام و ادعای خلافت کرده بود. نافع در این جمع از خوارج خواست که به سوی ابن زبیر روند تا از عقیده او آگاه شوند، پس اگر با ایشان همرأی است، در کنار او بجنگند و اگر عقیدۀ دیگری دارد، از کعبه دفاع کنند. ابن زبیر در ابتدا خود را با آنان موافق نشان داد و هر دو گروه به اتفاق جنگیدند (64ق/684م) و سپاه شام را از مکه دفع کردند (مبرد، 2/202-206؛ طبری، 5/564؛ ابن عبدربه، 2/235-237).

پس از اتحاد اولیه و دفع دشمن مشترک، خوارج بر آن شدند که دربارۀ عقیدۀ ابن زبیر تحقیق کافی کنند و از نظرش دربارۀ عثمان آگاه شوند. ابن زبیر که در این زمان خود را از خوارج بی‌نیاز می‌دید، به عثمان اظهار تولّی کرد، طلحه و زبیر را ستایش نمود و از خوارج تبرّی جست. بدین ترتیب خوارج از او روی گردان شدند (مبرد، همانجا؛ طبری، 5/566؛ ابن عبدربه، همانجا).

پس از جدایی خوارج از ابن زبیر در 64ق گروهی از آنان به بصره رفتند و گروهی به یمامه. سرکردگان گروهی که به بصره رفتند، نافع بن ازرق حنظلی، عبداللـه بن صفار سعدی، عبداللـه بن اباض و چند تن دیگر بودند و گروهی که به یمامه رفتند گرد نجده بن عامر حنفی، عطیه ابن اسود و ابوفُدَیک جمع شدند (دینوری، 269؛ مبرد، 2/207؛ طبری، 5/566-567).

از گروهی که به بصره رفتند و مدعی پیروی از ابوبلال بودند (همانجا)، 300 تن با نافع هم‌پیمان شدند تا به رهبری او قیام کنند و با این هدف به اهواز رفتند (64ق). دسته‌های دیگری از خوارج نیز از بیم آزار ابن‌زیاد از بصره خارج شدند و به نافع پیوستند، اما از میان آنان کسانی که با قیام موافق نبودند، به رهبری عبداللـه بن اباض، عبداللـه بن صفار و ابوییهس هیصم بن جابر در بصره ماندند (مبرد، 2/207،213؛طبری،5/567)

نافع از اهواز نامه‌ای خطاب به خوارج بصره نوشت و آنان را از اقامت در میان کفار و مشرکین منع و دعوت به مجاهده کرد. استدلال نافع برای ادامۀ قیام این بود که مخالفان ما مشرکند و بنابر فرمان خدا برائت از آنان واجب است، و چون دشمن خدا و رسولند باید با ایشان جنگید و زنانشان را نباید به همسری گرفت. ابن اباض چون از مضمون نامۀ نافع مطلع شد، اظهار داشت که «اگر این قوم ]یعنی مخالفان[ مشرک بودند، سخنان نافع درست بود... ولی اینان تنها کافرِ نعمتها و احکامند و از شرک بدورند و تنها خون اینان بر ما حلال است نه اموالشان». عبداللـه بدورند و تنها خون اینان بر ما حلال است نه اموالشان». عبداللـه بن اباض بر آن بود که مخالفانِ مسلمان آنان کافرند به مشرک؛ ازدواج با ایشان و ارث بردن از آنان جایز است؛ غنیمتی که می‌توان در جنگها از ایشان گرفت، فقط سلاح است و اسب، نه چیز دیگر؛ کشتن آنان به‌طور پنهانی و اغتیالِ ایشان حرام اسنت، اما پس از اقامۀ حجت و در جنگ می‌توان به قتل آنان اقدام کرد (مبرد، 2/212-214؛ طبری، 5/567-568؛ ابن عبدربه، 1/186-187؛ شهرستانی. 1/244)

 

اصول و مبانى فقهى

 

اباضيان تقليد را در اصول عقايد جايز نمى‏دانند، اما در فروع و مسائل فقهى فقط در مواردى آن را جايز مى‏دانند كه دليلى از كتاب، سنت، اجماع امت يا عقل در دست نباشد (جيطالى، 1/257؛ قس: معمر، 2 (2) /229). در توجيه اين نظر مى‏گويند كه حقيقت تقليد، پذيرفتن سخن كسى است بى‏طلب دليل و برهان؛ و در جايى كه دليلى از كتاب، سنت، اجماع امت يا عقل موجود باشد، تقليد بى‏معنى است (جيطالى، 1/258).

اباضيه بر خلاف بيش‏تر فرق اسلامى باب اجتهاد را بسته نمى‏دانند (نك: معمر، 1/71ـ72) . و استنباط احكام را بر مبناى كتاب، سنت، اجماع امت و عقل جايز مى‏شمارند (جيطالى، همانجا) و معتقدند كه مجتهد بايد عالم در لغت، اصول دين، اصول فقه و مصادر ادله (كتاب، سنت و اجماع) باشد. اما در باب تجزى اجتهاد، ميان علماى اباضى اختلاف نظر وجود دارد (معمر، 1/72ـ73).

علماى اباضى به امكان وقوع اجماع ميان اهل حل و عقد قائلند (موسوعة، 3/57). شيخ ابو محمد عبد الله بن حميد سالمى در تعريف اجماع مى‏گويد: «اجماع در عرف علماى اصول و فقها و عموم مسلمانان عبارت است از اتفاق علماى امت بر حكمى در يك دوره، و گفته‏اند: اتفاق امت محمد (ص) است در يك دوره بر امرى؛ و بعضى اين شرط را افزوده‏اند كه خلاف مستمرى قبل از آن وجود نداشته باشد» (همان، 3/53، به نقل از طلعة الشمس سالمى). سالمى در باب حجيت اجماع مى‏گويد: نتيجه خلاف در تعريف اجماع اين است كه هركس هر تعريفى از اجماع را بپذيرد، بر مبناى همان تعريف، اجماع بر او حجت خواهد بود. بنابراين، آن كسى كه تنها اجماع مجتهدين را معتبر شمارد، اجماع آنان بر او حجت خواهد بود، خواه ديگران موافق باشند، خواه نباشند؛ و هر كس اجماع مجتهدان مؤمن، نه مجتهدان فاسق و بدعتگذار، را معتبر بداند، اجماع مجتهدان مؤمن بر او حجت خواهد بود، گر چه اهل اهواء با آنان مخالف باشند... به هر حال حجيت اجماع در هر يك از اقوال، ظنى است، نه قطعى (همان، 3/64ـ65). سالمى تنها در يك حالت فرضى، حجيت اجماع را با جمع شروط بسيار كه امكان تحقق آنها نادر است، قطعى مى‏داند (همانجا).

از ميان فرق خوارج فقط اباضيه، فقهى مدون دارند، چنانكه تنها مذاهب فقهى موجود در عالم اسلامى، مذاهب اهل سنت، شيعه و اباضيه است (همان، 32، 34ـ35).

بعضى احكام فقهى:

مذهب اباضى در بسيارى از احكام فقهى همچون نماز (اوقات و شمار ركعات) ، حج (اركان و مناسك) ، زكات (نصاب و مصارف) و روزه (بيش‏تر شروط صحت و مبطلات) با مذاهب چهارگانه اهل سنت چندان تفاوتى ندارد (بارونى، 78). به اين جهت تفصيل در شرعيات و احكام فقهى آن ضرورتى ندارد، تنها به ذكر برخى از احكام فقهى آنان بسنده مى‏شود:

جيطالى در قناطر الخيرات كه در واقع قناطر الاسلام است، هفت قنطره را به واجبات عينى شرع اختصاص داده است: علم، ايمان، نماز، روزه، زكات، حج و توبه؛ و پس از آنها به بيان فرايض بسيار مهم، امر به معروف، و نهى از منكر و جهاد مى‏پردازد. علم و ايمان از مباحث كلامى است و نماز، روزه، زكات، حج، توبه، امر به معروف، نهى از منكر و جهاد از اركان اسلام به شمار مى‏روند.

نخستين ركن، نماز است و به اعتقاد آنان چنان اهميتى دارد كه تبركش موجب كفر است (جيطالى، 1/352ـ353). بر اباضيان واجب است كه در نماز صبح و دو ركعت اول از نمازهاى مغرب و عشاء، فاتحة الكتاب و يك سوره يا سه آيه از قرآن را جهر بخوانند و در نماز ظهر و عصر و ركعت سوم مغرب و دو ركعت آخر عشاء كه بايد به سر (اخفات) خوانده شود، مى‏توانند فقط به فاتحة الكتاب اكتفا كنند (همان، 1/375، 381؛ موسوعة، 1/99). قنوت، بالا بردن دستها و حركت سبابه را در نماز منع مى‏كنند. «بسم الله الرحمن الرحيم» را آيه‏اى از آيات هر سوره و ذكر آن را در نماز واجب مى‏دانند (بارونى، 77) ، و اگر در نمازى تعمدا ساقط شود، نماز را اعاده مى‏كنند (موسوعة، همانجا). اباضيه به قصر نماز مسافرـهر قدر سفر طول بكشدـقائلند؛ به شرط آنكه مسافر قصد اقامت (حداقل چهار روز) در آنجا نكند و آن را وطن خود نگيرد (بارونى، 76). نماز جمعه را همواره واجب مى‏دانند، حتى اگر امام جائر باشد (طعيمه، 67)

به گفته بغدادى اباضيه قطع يد را در مورد سرقت كوچك يا بزرگ واجب مى‏دانند (الفرق، 88) . قاضى با وجود دو شاهد مى‏تواند در دعاوى مالى حكم بدهد (بارونى، 77ـ78). در فقه اباضى، شهادت زنان در آنچه بر آن حد جارى مى‏شود، پذيرفته نيست، اما شهادتشان در امور مختص زنان پذيرفته مى‏شود. بعضى از فقهاى اباضى شهادت يك زن را مانند شهادت يك مرد مى‏پذيرند (موسوعة، 2/157)

در مذهب اباضى، نكاح زانى با زانيه ممنوع است (بارونى، 76؛ معمر، 1/112ـ113). در نكاح، ولىـگرچه پدر باشدـنمى‏تواند زن (دوشيزه يا بيوه) را به پذيرفتن عقد مجبور سازد و بايد با او مشورت كند. تزويج دوشيزه نابالغ توسط ولى جايز است، ليكن با رسيدن به سن بلوغ مى‏تواند تزويج ولى را رد كند (بارونى، 77). آنان اختلاف ملل را از موانع ارث مى‏دانند : مسلمان از مشرك و كافر و مرتد ارث نمى‏برد و نمى‏تواند براى مرتد ارث بگذارد (موسوعة، 4/99)

نزد اباضيه امر به معروف، نهى از منكر و جهاد از اهميت خاص برخوردار است. جيطالى آنها را «قطب اعظم دين» مى‏خواند (2/129). آنان در اهميت فريضه امر به معروف و نهى از منكر و فضل اداى كلمه حق نزد امام جائر، تا آنجا پيش رفته‏اند كه حتى با امكان خطر كشته شدن نيز به استحباب آن رأى داده‏اند، اما به شرطى كه در اين كار تأثيرى باشد (همو، 2/165) . در جهاد، بر هر فرد واجب است كه به صف كفار هجوم برد و با علم به كشته شدن بجنگد (همانجا) . اما اگر پدر و مادر به علت كبر سن يا بيمارى يا فقر به پسر محتاج باشند، بماندنش نزد پدر و مادر افضل از جهاد است، به شرط آنكه به شركت او در جنگ نياز نباشد. اگر پدر حربى و باغى باشد، به نظر اباضيه، بهتر است كه پسر جنگ با پدر و يا كشتن او را به ديگرى واگذار كند، ولى اگر او را كشت مجازاتى ندارد (موسوعة، 1/146، 223)

خوانده شده 4926 مرتبه