ساعت دو و نيم بامداد چشم باز كردم، بغل دستي ام مي گويد اينجا مدينه است. هنوز خواب از چشمانم بيرون نرفته كه صداي هق هق يكي از مسافران توجه ام را به زمان و مكان بيشتر جلب مي كند. اضطرابي شيرين به سراغم آمده و خستگي را در تنم به زانو در آورده است. غرق در خيالات هستم كه باز بغل دستي مي گويد اين خيابان منتهي مي شود به حرم نبوي. ياد مطلبي پاي منبر حاج آقا در تهران مي افتم:« چشمت كه براي بار اول به گنبد خضراء افتاد دعايت به اجابت نزديك تر است». تمركز مي كنم و آنچه مي خواهم را در ذهنم مرور مي كنم. صداي يك بوق مرا به خود مي آورد و ناگهان ماه سبز رنگي روبرويم ظاهر مي شود در حاليكه نفس در سينه ام حبس شده است فقط مي گويم:
السلام عليك يا رسول الله
تشكر مي كنم كه مرا دعوت كرديد ....