معرفی شخصیت حضرت علی (ع) از دیدگاه نمایندگان فرق و مذاهب غير اسلامى و اسلامی

امتیاز بدهید
(0 امتیاز)

معرفی شخصیت حضرت علی (ع) از دیدگاه نمایندگان فرق و مذاهب غير اسلامى و اسلامی

علامه محمد تقی جعفری در مقدمه تفسیر نهج البلاغه به معرفی شخصیت حضرت علی (ع) از دیدگاه نمایندگان فرق و مذاهب غير اسلامى و اسلامی پرداخته اند.

يكم ابن سينا ( حسين بن عبد اللّه ) :

« و براى اين بود كه شريف‏ترين انسان و عزيزترين انبياء و خاتم رسولان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين گفت با مركز حكمت و فلك حقيقت و خزانه عقل امير المؤمنين كه :

يا علىّ اذا رأيت النّاس يتقرّبون الى خالقهم بانواع البرّ تقرّب انت اليه بانواع العقل تسبقهم .

گفت : اى على ، چون مردمان در تكثر عبادت رنج برند ، تو در ادراك معقول رنج بر تا بر همه سبقت گيرى ، و اين چنين خطاب را جز چون او بزرگى راست نيامدى كه او در ميان خلق چنان بود كه معقول در ميان محسوس ، لاجرم چون با ديده بصيرت عقل مدرك اسرار گشت همه حقايق را دريافت و ديدن حكم داد و براى اين بود كه گفت : لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا ( اگر پرده برداشته شود ، بر يقين من افزوده نگردد ) . هيچ دولت آدمى را زيادت از ادراك معقول نيست ، بهشتى كه به حقيقت آرسته باشد به انواع زنجبيل و سلسبيل ادراك معقول است و دوزخ با عقاب و اشغال متابعت اشغال جسمانى است كه مردم در بند هوا افتند و در جحيم

خيال بمانند »

توضيحى در سه جمله ابن سينا

نخست به كلماتى كه درباره شخصيت على ( ع ) بكار برده است ، مينگريم :

اين كلمات عبارتند از :

1 مركز حكمت 2 فلك حقيقت 3 خزانه عقل . حكمت و عقل عالى‏ترين وسائل رشد و كمال انسانى است كه بدون تحقق آنها هيچ انسانى در مسير رشد قرار نمى‏گيرد . اين حكمت و عقل هنگامى كه در روان آدمى در حدّ اعلاى خود به فعاليّت بپردازند ، وصول به حقيقت كه كمال نهايى انسانى است ، حتمى ميباشد .

جمله يكم

« و اين چنين خطاب را جز چون او بزرگى راست نيامدى كه او در ميان خلق چنان بود كه معقول در ميان محسوس » .

خطابى كه پيامبر اكرم ( ص ) به على ( ع ) فرمود درباره تعقل بود ، ابن سينا شايستگى چنان خطاب را به على ( ع ) منحصر مى‏كند ، زيرا تنها او است كه سخنان و كردارش بدون كمترين انحراف ، واقعيت را نشان مى‏دهد . وجود چنان عناصر حيرت انگيز از نظر عظمت ، مانند تقوا ، علم و معرفت ، فداكارى در راه دين ايده‏آلش شجاعت در حدّ اعلا ، قدرت فوق العاده مالكيت او بر خويشتن ، احساسات بسيار رقيق ، خود را در حيات اجتماعى جزئى از انسان ديدن . . . و ده‏ها عناصر از اين قبيل به مديريّت عقلانى بسيار والائى نيازمند است و به اتفاق همه صاحبنظران ملل اين مديريت در علىّ بن ابيطالب در حدّ اعلا وجود داشته است .

جمله دوم

« لاجرم چون با ديده بصيرت عقل مدرك اسرار گشت ، همه حقايق را دريافت و ديدن حكم داد و براى اين بود كه گفت : لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا ( اگر پرده برداشته شود ، بر يقين من افزوده نشود ) اگر كسى ساليان طولانى سر و كار جدّى با فلسفه‏ها و همه گونه جهان بينى‏ها نداشته باشد ، هرگز طعم اين جمله « ابن سينا » را نخواهد چشيد .

يك فيلسوف و يك دانشمند و حتى يك هنرمند صاحبنظر عميق در طول تاريخ شرق و غرب سراغ نداريم كه به دانستنى‏هاى خود ، با اعتقاد كامل بنگرد و از عهده پاسخ به همه سئوالاتى كه به اعماق معلومات او نفوذ مى‏كند ، برآيد .

اگر بخواهيم آن سئوالات را جمع‏آورى كنيم ، مجلدات متعددى را بايد براى اين كار اختصاص بدهيم و همچنين مجلدات ديگرى لازم است كه « نميدانم » هاى فلاسفه و دانشمندان را در آنها جمع‏آورى كنيم . در چنين جهان اسرارآميز و با اين محدوديت مغزهاى متفكرين ، « دريافتن همه حقايق و ديدن واقعيات » كه در باره على ( ع ) پذيرفته شده است ، يك موضوع معمولى نيست ، بلكه شگفت‏انگيز ترين مسئله‏ايست كه بشر سراغ دارد . با قطع نظر از ابن سينا ، فلاسفه و عرفاى كثيرى مسئله ديدن بى‏پرده واقعيات را درباره على ( ع ) قبول نموده‏اند از آنجمله جلال الدين مولوى است كه مى‏گويد :

اى على كه جمله عقل و ديده‏اى  /  شمّه‏اى وا گو از آنچه ديده‏اى

 

دوم حسن بن يسار بصرى از مشهورترين فقها و دانشمندان قرن اول هجرى :

« علىّ بن ابيطالب ، ربانّى امت اسلامى و داراى عظمت و سابقه منحصر و نزديكى با پيامبر اكرم . او هرگز از امر الهى غفلت نورزيد ، و در راه دين هيچ ملامتى در او تأثير نداشت » .

توضيحى در جملات حسن بصرى

آگاهى و گرايش دائمى به امر الهى و نپذيرفتن هيچ ملامت و خواهش و تهديد در راه خدا دليل روشنى است بهمان مطالبى كه ابن سينا درباره واقع يابى بى‏پرده على بن ابيطالب بيان نمود . اين همان موضوع است كه جرج جرداق بعنوان مطلق‏يابى على مطرح كرد . و همان است كه جبران خليل جبران با مفهوم ارتباط با روح كلى تعبير نمود .

 

سوم ابن ابى الحديد شارح نهج البلاغه كه بتازگى در 20 مجلد تجديد چاپ شده است از مطلّع‏ترين علماى تسنّن و متفكر در فلسفه و كلام و صاحبنظر در تاريخ اسلام :

« امتيازات انسانى على ( ع ) از لحاظ عظمت و جلال و شهرت در آن حدّ اعلا است كه شرح كردن و بحث و تفصيل دادن آنها ناروا و بيهوده است . . . من چه بگويم در حق مردى كه دشمنانش نتوانستند عظمت‏ها و فضايل او را منكر شوند و همه آنان به برترى شخصيت او اعتراف نمودند .

تو خود ميدانى كه بنى‏اميّه زمامدارى اسلام را در شرق و غرب روى زمين بدست آوردند و با هر نوع حيله‏گرى در خاموش ساختن نور او كوشيدند و هر گونه لعن و افترا را براى على در روى منابر ترويج نمودند هر كس كه او را مدح و توصيف مى‏كرد ، مورد تهديد قرار مى‏گرفت ، هر روايتى را كه فضيلت على را بازگو مى‏كرد ، ممنوع ساختند . حتى از نامگذارى كودكان به نام على جلوگيرى كردند . اين همه اقدامات و تقلاها جز ظهور عظمت و جلالت شخصيت على نتيجه‏ اى نداد . . . در حقيقت اين همه نابكارى‏ هاى بنى‏اميّه مانند پوشانيدن آفتاب با كف دست بود . . .

من چه بگويم درباره مردى كه همه فضيلت‏ها به او منتهى مى‏ شود و هر مكتب و هر گروهى خود را به او منسوب مى‏ سازند . آرى او است رئيس همه فضيلت‏ها . . . 1 « من چه بگويم درباره مردى كه اهل همه مذاهب غير اسلامى كه در جوامع اسلامى زندگى مى‏ كنند [ و اطلاعى از شخصيت او دارند ] به او محبت مى‏ ورزند و حتى فلاسفه‏ اى كه از ملّت اسلامى نيستند ، او را تعظيم مينمايند . . . ما در مقدمه اين كتاب ( شرح نهج البلاغه ) نمونه‏ اى از فضيلت‏هاى على ( ع ) را بدون اينكه قصد تكميل آنها را داشته باشيم ، متذكر شديم . و اگر بخواهيم اختصاصات و عظمت‏هاى او را بيان كنيم ، به كتابى مستقل به حجم همين كتاب ( شرح نهج البلاغه ) بلكه به مجلداتى بيش از اين‏ها نيازمند مى‏باشيم . 2

توضيح جمله‏ اى از ابن ابى الحديد

« هر مكتب و هر گروهى خود را به او منسوب مى‏سازند . . و حتى فلاسفه‏اى كه از ملت اسلامى نيستند او را تعظيم مى‏نمايند » اين انتساب و پيوستن به دو عامل بسيار مهم تكيه مى‏كند :

عامل يكم عظمت شخصيت على ( ع ) و صدق محض بودن و رهايى او از هر گونه تمايلات سرنگون كننده و آزادى او از همه زنجيرهاى خودخواهى و محيطى و تاريخى و سنّت‏هاى بى‏اساس قومى . همچنين محبوبيت انسانى فوق العاده او بعنوان نمونه كامل يك انسان الهى .

عامل دوم كه افراد فراوانى از درك آن ناتوان مى‏باشند : يك اصل اساسى است كه هر اندازه افق ديد يك شخصيت وسيعتر و در برگيرنده جنبه‏هاى متنوع شئون بشرى بوده باشد ، بهمان اندازه مكتب‏ها و گروه‏ها بسوى او جذب مى‏شوند .

زيرا اصول و مبانى عالى عالم هستى و زندگى بشرى ، مانند آبحياتى است كه حدّاقل در مقام ادّعاء و يا اعتقاد ، سيراب كننده هر مكتب و ملّتى است ، بهمين جهت است كه هر شخصيتى كه نشان دهنده آن اصول و مبانى عالى بوده باشد ، تكيه‏ گاه انسان‏هاى جهان بين و مكتب‏ها و گروه‏ها تلقى مى‏شود . بعنوان مثال :

ملاحظه اين مطلب كه قدرت بزرگترين عامل « خود محورى » است و قدرت باعث مى‏شود كه آدمى خود را مافوق قوانين و مقررات و حق و عدالت تلقى كند ،

براى هيچ انسان آگاهى پوشيده نيست . و با ديدن اين پديده كه منبع تمام دردهاى جوامع بشرى تلقى كردن قدرتمند خود را در مافوق حق و عدالت است ، اين اصل اساسى كه قدرت نبايد خود را مافوق عدالت و حق تلقى كند ، بعنوان حياتى‏ ترين اصل و قاعده براى همه مكتب‏ها و گروه‏ هاى صاحبنظر در مسائل انسانى ثابت شده است .

بهمين جهت است كه وقتى كه مكتب‏ها و عموم علاقمندان به زندگى عادلانه و هماهنگ انسان‏ها ، اصل مزبور را در گفتار و كردار يك فرد ببينند ، قطعى است كه بطرف او جذب مى‏شوند .

على بن ابيطالب مردى است كه نه تنها در گفتار معمولى از اين اصل حياتى دفاع كرده است ، بلكه با بيان و استدلال‏هاى گوناگون همه ابعاد اصل مزبور را براى بشريت باز كرده است . حتّى تنها به باز كردن ابعاد اصل مزبور با اصطلاحات فلسفى و چهره حكيمانه قناعت ننموده ، سرتاسر زندگيش چه در پديده‏هاى جزئى و چه در مسير كلّى زندگى ، گرايش عاشقانه بآن اصل داشته تا جائى كه به جهت مراعات قانون منع « قصاص پيش از جنايت » حيات خود را از دست داده است . او با اينكه از سوء قصد ابن ملجم مرادى درباره او اطلاّع داشت او را زندانى نكرد و نكشت ، بلكه هر موقع كه او را مى‏ديد اين شعر را مى‏خواند :

اريد حبائه و يريد قتلى / عذيرك من خليلك من مراد

در بعضى از تواريخ بجاى حبائه ( كه بمعناى بخشش است ) « حياته » آمده است كه بمعناى زندگى او است ترجمه شعر اينست : ( من زندگى [ يا بخشش به او را ] مى‏خواهم ، او مرگ مرا ، تو از يار مرادى عذر اين نيّت پليدش را بپرس . ) اى فرزند ابيطالب ، چرا فلاسفه و حكماء و مكتب‏هاى انسانى بتو عشق نورزند ؟

مگر تو نيستى كه يك عمر به انسان‏ها عشق ورزيدى و سوختى ، كدام انسان‏ها ؟

آنانكه نه تنها به تو عشق نورزيدند ، بلكه كوشش ترا در تحريك آنان بسوى كمال ، ناگوار تلقى مى‏كردند و از تو روى مى‏ گرداندند و براه خود مى‏ رفتند ، تو با دلى پرهيجان و ديدگانى پر از اشك سوزان بدنبال آنان نگريسته و ميگفتى فاين تذهبون آخر كجا مى‏رويد ؟ چرا از حق و عدالت گريزانيد ؟ آخر در انسان شدن چه ديديد كه با آن بمبارزه برخاستيد ؟ اى فرزند ابيطالب ، چرا معشوق هشياران در ميان مستان نباشى ؟

مگر تو نبودى كه عمرى در نجات دادن انسان‏ها از درد « از خود بيگانگى » به تكاپو افتادى و رنج‏ها كشيدى و دست از لذايذ دنيا برداشتى و از سرورى و زمامدارى جهانى بزرگ چشم پوشيدى .

مگر تو نبودى كه در راه آشنا ساختن انسان‏ها با « من حقيقى » شان ، و تعهد فطرى كه درباره تكامل خويشتن داشتند ، كوشش‏ها كردى ، بلكه « خود » از دست رفته آنان را به خودشان برگردانى .

تاريخ كسى را جز تو سراغ ندارد كه براى آشنا ساختن انسان‏ها ، با « من حقيقى » شان ، اينهمه جلال و جمال و ارزش در « من حقيقى » را نشان بدهد .

كدامين حكيم و فيلسوف و مكتب است كه بانسان و انسانيت مانند تو جدّى بنگرد ؟ آنان با همه اقتدار فكرى و صرف نيروهاى مغزى اگر هم جدّى بودن جهان هستى را اثبات مى‏ كنند ، تا اهميت انسان را كه جزئى از آن است ، اثبات نمايند ، با اينحال اين اثبات و استدلال از حدود فعاليت‏هاى تعقّلى محض تجاوز نمى‏ كند . حال آنكه تو جدى بودن جهان و موضوع انسان را همانگونه مى‏ بينى كه خود جهان و انسان را . بهمين جهت است كه سرتاسر عالم هستى براى تو جلوه‏ گاه عظمت الهى بود و انسان قلب اين جلوه‏ گاه : آيا مى‏ توان درباره جهان و انسان جدّى‏ تر از اين نگريست كه هر جزئى از آن دو نشان دهنده خدا است ؟

آرى شايسته تست كه بگوئى : ما رايت شيئا الا و رايت اللّه معه ( در اين جهان چيزى را نديدم ، مگر اينكه خدا را با او ديدم ) .

 

چهارم جلال الدين محمد مولوى

معروف به « مولانا » ، يكى از بزرگترين عرفا و متفكران و حكماى تاريخ بشرى كه حقايق فراوانى را در جهان بينى و خدا شناسى و انسان‏شناسى در قالب شعرى آورده است . اين شخصيت كم نظير در هر مورد از كتاب مثنوى كه على ( ع ) را مطرح مى‏ كند ، گويى با يك نور ملكوتى روبرو شده ، هيجان‏هاى عاشقانه‏ اى از اعماق روحش سر بر مى‏ كشد و در بى‏ نهايت فرو مى‏ رود . جمله‏اى از ابيات معروف او را مى‏ آوريم :

از على آموز اخلاص عمل / شير حق را دان منزّه از دغل

در غزا بر پهلوانى دست يافت / زود شمشيرى برآورد و شتافت

او خدو انداخت بر روى على / افتخار هر نبى و هر ولى

او خدو انداخت بر رويى كه ماه / سجده آرد پيش او در سجده‏گاه

در شجاعت شير ربّانيستى / در مروّت خود كه داند كيستى

اى على كه جمله عقل و ديده‏اى / شمّه‏اى واگو از آنچه « ديده‏اى »

تيغ حلمت جان ما را چاك كرد / آب علمت خاك ما را پاك كرد

باز گو دانم كه اين اسرار هوست / زانكه بى‏شمشير كشتن كار اوست

باز گو اى باز عرش خوش شكار / تا چه « ديدى » اين زمان از كردگار

چشم تو ادراك غيب آموخته / چشم‏هاى حاضران بر دوخته

از تو بر من تافت چون دارى نهان / ميفشانى نور چون مه بى‏زبان

چون تو بابى آن مدينه علم را / چون شعاعى آفتاب حلم را

باز باش اى باب بر جوياى باب / تا رسد از تو قشور اندر لباب

باز باش اى باب رحمت تا ابد / بارگاه ما له كفوا احد

گفت من تيغ از پى حق ميزنم / بنده حقّم نه مأمور تنم

شير حقم نيستم شير هوا / فعل من بر دين من باشد گوا

رخت خود را من زره برداشتم / غير حق را من عدم انگاشتم

من چو تيغم پر گهرهاى وصال / زنده گردانم نه كشته در قتال

سايه‏ ام من ، كد خدايم آفتاب / حاجبم من نيستم او را حجاب

خون نپوشد گوهر تيغ مرا / باد از جا كى برد ميغ مرا 7

تا احب للّه آيد نام من / تا كه ابغض للّه آيد كام من

تا كه اعطى للّه آيد جود من / تا كه امسك للّه آيد بود من

بخل من للّه عطا للّه و بس / جمله للّه ام نيم من آن كس

و آنچه للّه مى‏كنم تقليد نيست / نيست تخييل و گمان جز « ديد » نيست

ز اجتهاد و از تحرّى رسته‏ام / آستين بر دامن حق بسته‏ام

گر همى پرّم « همى بينم » مطار / ور همى گردم « همى بينم » مدار

خنجر و شمشير شد ريحان من / مرگ من شد بزم و نرگسدان من

آنكه او تن را بدينسان پى كند / حرص ميرّى و خلافت كى كند

زان بظاهر كوشد اندر جاه و حكم / تا اميران را نمايد راه و حكم

تا بيارايد بهر تن جامه‏ اى / تا نويسد او بهر كس نامه‏اى

تا اميرى را دهد جان دگر / تا دهد نخل خلافت را ثمر

گفت من تخم جفا ميكاشتم / من ترا نوعى دگر پنداشتم

حالا مى‏ بينم :

تو ترازوى احد خو بوده‏ اى / بل زبانه هر ترازو بوده‏اى

زين سبب پيغمبر با اجتهاد / نام خود و آن على مولا نهاد

گفت هر كاو را منم مولا و دوست / ابن عمّ من على مولاى اوست

كيست مولا آنكه آزادت كند / بند رقيّت ز پايت وا كند

چون به آزادى نبوت هادى است / مؤمنان را ز انبيا آزادى است

 

تفسير و توضيح ابيات مثنوى را به خود مطالعه كننده محترم واگذار ميكنيم .

 

پنجم محمد ابوالفضل ابراهيم

محقق بزرگ كه شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد را مورد تحقيق عالمانه قرار داده است : « در شخصيت پيشوا على بن ابيطالب ( ع ) آنقدر كمالات و عناصر پسنديده و عظمت‏هاى روحى و نورانيت تكاملى و شرافت عالى توأم با فطرت پاك و نفس محبوب خداوندى جمع شده است كه در هيچ يك از انسان‏هاى بزرگ ديده نمى‏شود . »

توضيحى در جمله ‏اى از محمد ابو الفضل ابراهيم

شخصيت علىّ بن ابيطالب ( ع ) در نظر محقّق مزبور جامع همه امتيازات بزرگ انسانى است . تا حدى كه صراحتا مى‏ توان گفت : امتياز شخصيت امير المؤمنين

در هيچ انسانى ديده نمى‏شود . اين مضمون مطابق جمله‏ ايست كه از « شبلى شميل » مادّى معروف نقل كرديم :

« پيشوا على بزرگ بزرگان ، يگانه نسخه‏ ايست كه نه شرق و نه غرب ، نه در گذشته و نه امروز ، نسخه‏ اى مطابق اين اصل نديده است . »

 

ششم محمد عبده

بزرگترين روحانى و دانشمند عالم تسنن معاصر سيد جمال الدين اسدآبادى : « در هنگام مطالعه نهج البلاغه گاهى يك عقل نورانى را مى‏ديدم كه شباهتى به مخلوق جسمانى نداشت اين عقل نورانى از گروه ارواح و مجردات الهى ( ملكوتيان ) جدا شده و بروح انسانى پيوسته و آن روح انسانى را از پوشاك‏هاى طبيعت تجريد نموده تا ملكوت اعلا بالا برده و به عالم شهود و ديدار روشن‏ترين انوار نايل ساخته است و با اين وصف شگفت‏ انگيز ، پس از رهايى از عوارض طبيعت در عالم قدس آرميده است . و لحظات ديگرى صداى گوينده حكمت را مى‏ شنيدم كه واقعيات صحيح را به پيشتازان و زمامداران گوشزد مى‏ كرد و موقعيت‏هاى ترديد آميز را براى آنان نشان مى‏ داد و از لغزش‏هاى اضطراب‏ آور بر حذرشان مى‏ داشت و آنان را به دقايق سياست و طرق كياست راهنمائى مى‏ كرد و آنان را با مقام واقعى رياست آشنا مى‏ ساخت و به عظمت تدبير و سرنوشت شايسته بالا مى‏برد . »

توضيحى در جملات محمد عبده

جمله يكم

« در هنگام مطالعه نهج البلاغه گاهى يك عقل نورانى را ميديدم . . » نكته جالبى كه در اين جمله بايستى مورد دقت قرار بگيرد : « عقل نورانى » است .مسلم است كه عقل نظرى در قلمرو اختصاصى خود ، جز هدف‏گيرى و انتخاب وسيله كارى انجام نمى ‏دهد .

اين فعاليت كارى باين ندارد كه آيا هدف در منطقه ارزش‏هاى عالى انسانى است ، يا تنها در منطقه سودجويى و خودخواهى است ؟ همچنين كارى با ماهيت وسيله ندارد كه آيا آن امور را كه بعنوان وسيله انتخاب مى‏ كند و آنها را در راه هدف استخدام مى‏ كند ، از نظر واقعيت و ارزش بالاتر از هدف منظور است يا پايين‏تر يا مساوى با آن ؟ عقل نظرى با هيچ يك از اين مسائل سرو كارى ندارد . چنانكه منطق صورى صحت و بطلان ماده قضايا را بعهده نمى‏گيرد ، بلكه تنها روش نتيجه‏ گيرى را از مقدمات مفروضه تصحيح مى‏ نمايد . بهمين جهت است كه عقل نظرى معمولى بايستى با راهنمايى وجدان رشد يافته و بوسيله قوانين تصفيه شده انسانى و الهى و گوياى واقعيات ، به فعاليت بپردازد . بدون اين راهنمايى :

عقل بند رهروان است اى پسر / آن رها كن ره عيان است اى پسر

با نظر به اين اختصاص عقل نظرى است كه محمد عبده كلمه « نورانى » را قيد عقل نموده ، گفته است : « يك عقل نورانى را مى‏ ديدم » يعنى عقل راهنمائى شده بوسيله وجدان پاك الهى را مى‏ديدم كه شباهتى به مخلوق جسمانى نداشت .

جمله دوم

« اين عقل نورانى از گروه ارواح و مجردات الهى ( ملكوتيان ) جدا شده و بروح انسانى پيوسته . . » اين همان مسئله تفسير معقول بر تكامل است كه برطرف كننده اشكالات وارده بر نزول و صعود روح انسانى است . اساس اين اشكال را ابن سينا در قصيده عينيه معروفش كه با مطلع زير شروع ميشود ، چنين گفته است :

هبطت اليك من المحلّ الأرفع / ورقاء ذات تغزّز و تمنّع

( روح مانند كبوتر داراى عزّت و مناعت طبع از مقام رفيع ارواح بسوى تو فرود آمده است . . . ) ابن سينا در اين ابيات مى‏ پرسد : روح براى چه علتى از آن مقام والا به عالم ماديات فرود آمده است ؟

پاسخ معقولى كه به اين سئوال داده شده است ، اينست كه در مجراى تفاعلات مواد عالم طبيعت ، حيات بروز مى‏كند و با پيشرفت تكاملى حيات نفس بمعناى « خود » يا « من » را بوجود مى‏ آورد . اين « خود » بوسيله نيروهاى عقلانى و وجدانى شروع به رشد و تكامل مى‏ نمايد . با پيشرفت « من » در مجراى تكامل « من » آماده پذيرش پرتوهاى ملكوتى مى‏ گردد و با پذيرش انوار ملكوتى تدريجا مبدل به روح انسانى الهى مى‏شود و آماده لقاء اللّه و رضوان اللّه در ايام اللّه مى‏گردد .

محمد عبده اين جريان تكاملى اعلا را در امير المؤمنين تشخيص داده و براى او چنين « شدن » هاى تكاملى ملكوتى را مى‏پذيرد .

جمله سوم

« صداى گوينده حكمت را مى‏ شنيدم كه واقعيات صحيح را به پيشتازان و زمامداران گوشزد مى‏ كرد و موقعيت‏هاى ترديدآميز و بدگمانى را براى آنان نشان مى‏ داد و از لغزشهاى اضطراب‏ آور بر حذرشان مى‏ داشت و آنان را به دقايق سياست و طرق كياست راهنمايى مى‏ كرد » .

اين همان فلسفه پايدار افلاطونى در مديريت اجتماعى است كه مى‏ گفت متصديان شئون زندگى دسته جمعى بايستى حكماء بوده باشند تا مردم را با واقعيات صحيح راهنمائى و توجيه نمايند . و با اين روش است كه دو گروه پيشرو و پيرو از يكديگر وحشت و هراسى نخواهند داشت . توجّه شايسته‏اى كه محمد عبده در باره على ( ع ) نموده است ، اينست كه در تعبير خود كلمه « حكمت » را آورده است ، نه فلسفه را ، زيرا آنچه كه انسان‏ها را رو به آرمان‏هاى تكاملى پيش مى‏برد حكمت است ، نه فلسفه . تفاوت ميان حكمت و فلسفه ، تفاوت ميان فراگرفتن و « شدن » است .

فلسفه عبارت است از فراگيرى مسائل كلى دو قلمرو انسان و جهان ، بدون آنكه اين مسائل بطور حتم ، دگرگونى تكاملى در فراگيرنده بوجود بياورد . در صورتى كه حكمت عبارت است از فراگيرى مسائل كلّى دو قلمرو انسان و جهان و استخدام آن ، در « شدن » هاى تكاملى خود و ديگران . بدان جهت كه حكمت اين امتياز تكاملى را در بردارد ، لذا در قرآن مجيد در آيات فراوانى مورد عالى‏ترين تمجيد و هدف بعثت پيامبران الهى معرفى نموده است . از آنجمله :

« كَما اَرْسَلْنا فيكُمْ رَسُولاً مِنْكُم يَتْلُوا عَلَيْكُم آياتِنا وَ يُزَكّيكُم وَ يُعَلِّمُكُمُ الكِتابَ وَ الحِكمَةَ » 1 ( چنانكه از شما پيامبرى براى شما فرستادم ، آيات ما را براى شما تلاوت كند و شما را تزكيه و پاك گرداند و كتاب و حكمت را براى شما تعليم بدهد ) .

اين مضمون در موارد زير آمده است :

البقرة آيه 129 و 231 و 251 و آل عمران آيه 48 و 81 و 164 و النساء آيه 54 و 113 و المائدة آيه 110 و النحل آيه 125 و الاسراء آيه 39 و ص آيه 20 و الزخرف آيه 63 و الجمعة آيه 2 ، آيات فوق علت بعثت پيامبران را تكامل انسان‏ها بوسيله حكمت بيان نموده است .

نتيجه اداره امور بشرى چه در قلمرو فردى و چه در صحنه‏هاى اجتماعى بدون حكمت ، همان است كه سرگذشت بشرى بخوبى نشان داده است كه چيزى جز تنازع در بقا نبوده است .

جمله چهارم

« و آنان ( پيشروان ) را به دقايق سياست و طرق كياست راهنمايى مى‏ كرد و آنان را با مقام واقعى رياست آشنا مى‏ ساخت . . » اين همان مضمون است كه « جلال الدين محمد مولوى » نيز در ابياتى كه از وى نقل كرده‏ ايم ، بدان اشاره مى‏ كند :

زان بظاهر كوشد اندر جاه و حكم / تا اميران را نمايد راه و حكم

تا بيارايد بهر تن جامه ‏اى / تا نويسد او بهر كس نامه‏اى

تا اميرى را دهد جان دگر / تا دهد نخل خلافت را ثمر

با توجه كافى در اين مطلب كه محمد عبده و جلال الدين مولوى متذكر شده‏ اند ، پاسخ آن اتّهامى كه هم مكتبان بنى اميّه به على بن ابيطالب ( ع ) وارد مى ‏آورند كه على سياست نمى‏ داند ، بخوبى روشن مى‏ شود كه اگر منظور از مفهوم سياست مديريّت اصل تنازع در بقاء و متورم ساختن « خود طبيعى » و فدا كردن همه ارزش‏ها بعنوان وسيله در راه هدف منظور است على ( ع ) اصول و قوانين چنين مديريت را مى‏ دانست . بعنوان نمونه مختصر : پيش بينى او درباره حكمين و برداشتن قرآن‏ها در سر نيزه‏ ها و جريان زمامدارى و توضيحات منطقى او درباره حوادث دوران معاصرش ، بهترين دلايل بر اثبات فهم سياسى او بود ، ولى هرگز دست بآن نمى‏ برد ، زيرا حكمت و تقوا و هدف‏دارى در زندگى و پاى‏ بند بودن جدى به حق و عدالت ، طعم حياتى خود را به على ( ع ) چشانيده بود ، او خود بارها بهمين نكته اشاره كرده است كه « اگر تقوا نبود از سياستمدارترين مردم بودم » .

خوانده شده 2340 مرتبه