نام سوره: یوسف
تعداد آیات: 111
تعداد کلمات: 1795
تعداد حروف: 7305
ترتیب نزول: 53
محل نزول: مکه مکرمه
معانی نام سوره: نام یکی از پیامبران بزرگ خدا است.
نامهای دیگر: احسن القصص.
ویژگیهای سوره: این سوره در تورات هم ذکر شده است.
موضوعات مطرح شده: تشریح کامل داستان حضرت یوسف (ع) و سرگذشت او با پدرش – سختیها و شداید چهل ساله اش و مقاومت و تقوایش.
فضیلت قرائت و خواص سوره یوسف
سوره مبارکه یوسف به صورت یک مجموعه واحد، در مکه نازل شده است و اینکه در بعضى از روایات از ابن عباس نقل شده که چند آیه نخست آن در مدینه نازل شده، با سیاق و هماهنگى آیات سازگار نیست و نمى توان آن را قبول کرد. این سوره به اتفاق قاریان 111 آیه دارد و پس از سوره هود نازل شده است و مشابهتهایى در میان این دو سوره وجود دارد. ضمناً این سوره مشتمل بر طولانى ترین قصه در قرآن یعنى قصه حضرت یوسف است. این قصه که از آن به احسن القصص یعنى زیباترین قصه ها یاد شده، تنها قصه اى در قرآن است که همه قسمتهاى آن با رعایت ترتیب زمانى در یک سوره ذکر شده؛ قصه هاى دیگر قرآن به صورت پراکنده آمده و مطابق با هدفهاى تربیتى خاصى تقطیع شده است و این نشان مى دهد که قرآن در نقل قصه ها، از روشهاى گوناگونى استفاده کرده است.
در روایتى از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده که سوره یوسف را به زنان خود یاد ندهید. این روایت در کافى به صورت مرفوعه نقل شده است و اگر از ضعف سند آن چشم پوشى کنیم، شاید ناظر به این معناست که اگر قرار باشد یک سوره از سوره هاى قرآن را به زنان خود یاد بدهید، آن سوره سوره یوسف نباشد چون در آن شرح عشق بازیهاى همسر عزیز مصر آمده است. این احتمال از آنجا تقویت مى شود که در آن روایت گفته شده که به زنان خود سوره یوسف را یاد ندهید بلکه سوره نور را یاد بدهید متن روایت چنین است:
قال امیرالمؤمنین علیه السلام: لا تعلّموا نساکم سورة یوسف و لا تقرأوهن ایّاها فانّ فیها الفتن و علّموهن سورة النور فانّ فیها المواعظ.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: به زنان خود سوره یوسف را یاد ندهید و آن را بر آنان نخوانید که در آن آزمایشهاست بلکه به آنان سوره نور را یاد بدهید که در آن پندهاست.
شبیه این روایت از پیامبر صلی الله و علیه و آله و سلّم نیز نقل شده و در آن نیز سوره یوسف با سوره نور مقایسه شده است. مفهوم این سخن آن است که اگر بنا باشد سوره اى از سوره هاى قرآن را به زنان خود یاد بدهید و یا آن را بر آنان بخوانید، آن سوره سوره یوسف نباشد بلکه سوره نور باشد که در آن احکام مربوط به زنان مخصوصاً مسایل حجاب بیان شده است و این مطلب ناظر بر حسن انتخاب است و مانع از آن نیست که اگر تمام قرآن و یا چندین سوره از قرآن به زنان یاد داده شود، سوره یوسف از آن استثنا باشد بلکه در چنین حالتى یاد دادن سوره یوسف به زنان اشکالى ندارد. اتفاقاً در بعضى دیگر از روایات، یاد دادن سوره یوسف به خانواده.
شأن نزول و محتوای سوره یوسف
این سوره به صورت یک مجموعه کامل سرگذشت یوسف پیامبر را نقل مى کند و در آغاز مطلب از این داستان به عنوان زیباترین داستانها (احسن القصص) یاد مى کند.
قصه از آنجا شروع مى شود که یوسف در خواب مى بیند که یازده ستاره به اضافه آفتاب و ماه به او سجده مى کنند. وقتى او این خواب را به پدرش یعقوب تعریف مى کند، پدر به او مى گوید که خواب خود را به برادرانت تعریف نکن که به تو آسیب مى رسانند و به او مى گوید که این خواب تعبیر خوشى دارد و خداوند تو را برگزیده خود خواهد کرد و به تو تأویل احادیث را یاد خواهد داد و نعمتش را بر تو تمام خواهد کرد همانگونه که بر پدرانت تمام کرده است.
با این مقدمه، داستان شروع مى شود و از کینه و حسد برادران یوسف نسبت به او خبر مى دهد که باعث شد او را با خود به صحرا ببرند و در صحرا به چاه اندازند و پیش پدر خود به دروغ بگویند که یوسف را گرگ خورده است.
در این میان کاروانى از راه مى رسد و یوسف را از چاه بیرون مى آورد و او را با خود به مصر مى برد و به قیمت ناچیزى به پادشاه مصر مى فروشد و این زمینه اى براى رشد یوسف مى شود و خداوند به این وسیله او را قدرت مى بخشد و به او نبوت و علم عطا مى کند.
همسر پادشاه مصر عاشق یوسف مى شود و او را به سوى خود مى خواند ولى یوسف عفت و پاکدامنى خود را حفظ مى کند. همسر پادشاه مورد ملامت زنان شهر قرار مى گیرد و او در یک مجلسى که زنان را دعوت کرده بود، یوسف را به آنها نشان مى دهد وقتى آنها زیبایى خیره کننده یوسف را مى بینند با چاقوهایى که براى خوردن میوه در دست داشتند، دستهاى خود را مى برند و اظهار مى دارند که او از جنس بشر نیست بلکه او فرشته اى بزرگوار است.
مقاومت یوسف در برابر خواسته نامشروع همسر پادشاه سبب مى شود که یوسف به زندان بیفتد. دو نفر دیگر را نیز به زندان مى برند و با یوسف هم بند مى شوند آن دو نفر هر کدام خوابى مى بینند و یوسف خواب آنها را تعبیر مى کند و در همان زندان آنها را به سوى خداوند یکتا دعوت مى کند و یوسف سالها در زندان مى ماند.
از طرف دیگر روزى پادشاه مصر خوابى مى بیند و اطرافیان او از تعبیر خواب او ناتوان مى شوند و به او خبر مى دهند که یوسف مى تواند خواب او را تعبیر کند. یوسف را از زندان بیرون مى آورند و تعبیر خواب پاشاه را از او مى پرسند و او چنین تعبیر مى کند که هفت سال خشکسالى و قحطى خواهد شد و آنها را راهنمایى مى کند که براى مقابله با قحطى چه کار بکنند. یوسف نزد پادشاه موقعیت خوبى پیدا مى کند و همسر پادشاه اعتراف مى کند که یوسف بى گناه است و من از او کام دل خواستم. به هر حال پادشاه، یوسف را خزانه دار خود مى کند.
قحطى شروع مى شود و برادران یوسف براى گرفتن غلّه پیش یوسف مى آیند و او را نمى شناسند ولى یوسف آنها را مى شناسد یوسف به آنها مى گوید: شما برادرى در خانه دارید او را نیز نزد من بیاورید و اگر او را نیاورید به شما چیزى داده نخواهد شد، برادران پیش یعقوب برمى گردند و اظهار مى دارند که به ما غله ندادند و تو باید برادرمان را به همراه ما بفرستى تا به ما غله دهند و ما او را حفظ خواهیم کرد. یعقوب مى گوید: چگونه او را به شما بسپارم در حالى که پیش از این برادرش (یوسف) را نیز به شما سپرده بودم، خداوند خود حافظ او باشد و شما باید با خدا پیمان ببندید که او را نزد من مى آورید و اى فرزندان من! از یک در وارد نشوید بلکه از چند در وارد شوید، حکم از آنِ خداوند است بر او توکل کردم و همه باید به او توکل کنند.
برادران به سوى مصر حرکت مى کنند و بر یوسف وارد مى شوند، یوسف برادر کوچک خود را کنار خود جاى مى دهد ولى خود را معرفى نمى کند و به هنگام دادن غلّه، به مأموران دستور مى دهد که مخفیانه پیمانه پادشاه را در بار برادر کوچکش بگذارند و اعلام مى شود که پیمانه پادشاه گم شده و از بار هر کس که پیدا شود او باید بازداشت شود. بارها را مى گردند و از بار برادر کوچک یوسف پیدا مى شود، برادران به ناچار او را در مصر رها مى کنند و به کنعان پیش یعقوب برمى گردند و با نهایت شرمندگى جریان دزدى پیمانه پادشاه و بازداشت برادر کوچک را تعریف مى کنند، یعقوب از صبر جمیل سخن مى گوید و امید خود را به خدا مى بندد ولى آنچنان درفراق پسران خود گریه مى کند که بینایى خود را از دست مى دهد و شکایت پیش خدا مى برد.
یعقوب که از بازگشت یوسف و برادر کوچکش ناامید نشده بود، به فرزندان دستور مى دهد که یوسف و برادرش را جستجو کنند و ناامید نباشند که فقط کافران از رحمت خدا ناامید مى شوند. آنان بار دیگر پیش یوسف مى آیند و از وضع اسفبارى که براى آنها و خانواده یعقوب پیش آمده سخن مى گویند. یوسف به آنها مى گوید: آیا یادتان هست که به یوسف چه کردید؟ آنها فریاد مى زنند که آیا تو یوسف هستى؟ و یوسف مى گوید: آرى و این برادر من است، خدا بر من منت گذاشته و خدا پاداش نیکوکاران را تباه نمى کند. آنهابا شرمندگى، به خطاى خود اعتراف مى کنند ولى یوسف آنها را مى بخشد و پیراهن خود را به آنان مى دهد و مى گوید: این پیراهن را ببرید و به روى پدرم بیندازید که بینایى خود را باز مى یابد و همگى پیش من آیید.
یعقوب، بوى پیراهن یوسف را از فرسنگهاى دور مى شنود و آن را اظهار مى دارد ولى اطرافیان، او را به گمراهى دیرینه متهم مى کنند اما وقتى قافله مى رسد پیراهن را به روى او مى اندازند و او بینا مى شود و مى گوید: آیا به شما نگفتم که من از خدا چیزى را مى دانم که شما نمى دانید؟ و فرزندانش پیش او نیز به خطاى خود اعتراف مى کنند و از او مى خواهند از خدا براى آنان طلب آمرزش کند و او چنین مى کند.
برادران یوسف همانگونه که او گفته بود همگى به همراه پدر و مادر یوسف به مصر رهسپار مى شوند و یوسف از آنان استقبال مى کند و پدر و مادر خود را بر تخت مى نشاند و آنان همگى در برابر یوسف تعظیم و سجده مى کنند و بدینگونه یعقوب به یوسف مى رسد و یوسف از نعمتهایى که خداوند به او داده یاد مى کند.
در اینجا داستان حضرت یوسف تمام مى شود و خداوند خطاب به پیامبر اسلام مى فرماید که این از خبرهاى غیبى بود که بر تو وحى کردیم و تو از آن آگاهى نداشتى و به دنبال این سخن حقایقى را بیان مى کند و در پایان اظهار مى دارد که در این قصه ها که گفته شد، عبرتهایى براى اندیشمندان وجود دارد و این یک سخن دروغ نیست بلکه تصدیق کننده کتابهاى آسمانى پیشین و تفصیل همه چیز و هدایت و رحمت براى مؤمنان است.
داستان سوره یوسف
یوسف پیغمبر، فرزند یعقوب ابن اسحاق بن ابراهیم خلیل، یکى از دوازده فرزند یعقوب، و کوچکترین برادران خویش است مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود. خداوند متعال مشیتش بر این تعلق گرفت که نعمت خود را بر وى تمام کند و او را علم و حکم و عزّت و سلطنت دهد، و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان کودکى از راه رویا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، این خواب خود را براى پدر نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را براى برادران نقل کنى، زیرا که اگر نقل کنى بر تو حسد مى ورزند. آنگاه خواب او را تعبیر کرد به اینکه بزودى خدا تو را برمى گزیند، و از تاویل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى کند، آنچنان که بر پدران تو ابراهیم و اسحاق تمام کرد.
این رویا همواره در نظر یوسف بود، و تمامى دل او را به خود مشغول کرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد، و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصایص حمیده و پسندیده اى که داشت واله و شیداى پروردگار بود، و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آنچنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مى ساخت.
یعقوب هم به خاطر این صورت زیبا و آن سیرت زیباترش او را بى نهایت دوست مى داشت، و حتى یک ساعت از او جدا نمى شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ایشان را برمى انگیخت، تا آنکه دور هم جمع شدند و درباره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکى مى گفت باید او را کشت، یکى مى گفت باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعدا توبه کرد و از صالحان شد، و در آخر رایشان بر پیشنهاد یکى از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهى بیفکنیم تا کاروانیانى که از چاه هاى سر راه آب مى کشند او را یافته و با خود ببرند.
بعد از آنکه بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند، به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند، که فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه هاى صحرائى بخورد و بازى کند و ما او را محافظت مى کنیم، پدر در آغاز راضى نشد و چنین عذر آورد که من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار، تا در آخر راضیش کرده یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آنکه پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.
آنگاه پیراهنش را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه کنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم، و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتى برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است، و این پیراهن به خون آلوده اوست.
یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست، بلکه نفس شما امرى را بر شما تسویل کرده و شما را فریب داده، ناگزیر صبرى جمیل پیش مى گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف مى کنید مستعان و یاور است، این مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او از چه قرار است.
یعقوب همواره براى یوسف اشک مى ریخت و به هیچ چیز دلش تسلى نمى یافت، تا آنکه دیدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابینا گردید.
فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف مى آید، تا آن که کاروانى بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد یوسف، خود را به دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد، که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست، و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندک فروختند.
کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند، همه این سفارشات بخاطر جمال بدیع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود که از جبین او مشاهده مى کرد.
یوسف در خانه عزیز غرق در عزّت و عیش روزگار مى گذراند، و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستى بى مانندى بود که از خداى تعالى نسبت به وى بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن، او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزّت و ناز او محروم سازند، و یادش را از دلها ببرند، ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگى را از او گرفت، بلکه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدایى که از خیمه و چادر مویین داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش کرد، بعکس همان نقشه اى که ایشان براى ذلت و خوارى او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت.
یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش، زندگى مى کرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاکى و تزکیه، و قلبش رو به صفا مى گذاشت، و به یاد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع یعنى مافوق عشق رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، کارش به جایى رسید که دیگر همّى جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص براى خودش کرد، علم و حکمتش ارزانى داشت، آرى رفتار خدا با نیکوکاران چنین است.
و راودته التى هو فى بیتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هیت لک قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا یفلح الظالمون
این آیه شریفه در عین کوتاهى و اختصار، اجمال داستان مراوده را در خود گنجانده، و اگر در قیودى که در آن بکار رفته و در سیاقى که آیه در آن قرار گرفته و در سایر گوشه هاى این داستان که در این سوره آمده دقّت شود تفصیل مراوده نیز استفاده مى شود.
اینک یوسف کودکى است که دست تقدیر کارش را به خانه عزیز مصر کشانده و این خانواده به این طفل صغیر جز به این مقدار آشنائى ندارند که برده اى است از خارج مصر، و شاید تاکنون هم اسم او را نپرسیده باشند، و اگر هم پرسیده باشند یا خودش گفته است (اسمم یوسف است) و یا دیگران. و از لهجه اش این معنا نیز به دست آمده که اصلا عبرانى است، ولى اهل کجاست و از چه دودمانى است معلوم نشده.
چون معمول و معهود نبوده که بردگان، خانه و دودمانى معلوم داشته باشند، یوسف هم که خودش حرفى نمى زند، البته حرف بسیار دارد، ولى تنها در درون دلش خلجان مى کند. آرى او از نسب خود حرفى نزد مگر پس از چند سال که به زندان افتاده بود، و در آنجا به دو رفیق زندانیش گفت: و اتبعت مله ابائى ابراهیم و اسحق و یعقوب.
و نیز تاکنون از معتقدات خود که همان توحید در عبادت است در میان مردم مصر که بت مى پرستند چیزى نگفته، مگر آن موقعى که همسر عزیز گرفتارش کرده بود که در پاسخ خواهش نامشروعش گفت: معاذ الله انه ربى...
آرى، او در این روزها ملازم سکوت است، اما دلش پر است از لطائفى که از صنع خدا مشاهده مى کند، او همواره به یاد حقیقت توحید و حقیقت معناى عبودیّتى است که پدرش با او در میان مى گذاشت و هم به یاد آن رویایى است که او را بشارت به این مى داد که خدا به زودى وى را براى خود خالص گردانیده به پدران بزرگوارش ابراهیم و اسحاق و یعقوب ملحق مى سازد. و نیز به یاد آن رفتارى است که برادران با وى کردند، و نیز آن وعده اى که خداى تعالى در قعر چاه، آنجا که همه امیدهایش قطع شده بود به وى داده بود، که در چنین لحظاتى او را بشارت داد که اندوه به خود راه ندهد، زیرا او در تحت ولایت الهى و تربیت ربوبى قرار گرفته، و آنچه برایش پیش مى آید از قبل طراحى شده، و به زودى برادران را به کارى که کرده اند خبر خواهد داد، و ایشان خود نمى دانند که چه مى کنند.
این خاطرات دل یوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهانى پروردگار کرده بود، او خود را در تحت ولایت الهى مى دید، و ایمان داشت که رفتارهاى جمیله خدا جز به خیر او تمام نمى شود، و در آینده جز با خیر و جمیل مواجه نمى گردد.
آرى، این خاطرات شیرین کافى بود که تمامى مصائب و ناملایمات را براى او آسان و گوارا کند: محنت ها و بلاهاى پى در پى را با آغوش باز پذیرا باشد. در برابر آنها با همه تلخى و مرارتش صبر نماید، به جزع و فزع در نیاید و هراسان نشده راه را گم نکند.
یوسف در آن روزى که خود را به برادران معرفى کرد به این حقایق اشاره نموده، فرمود: انه من یتق و یصبر فان اللّه لا یضیع اجر المحسنین.
دل یوسف لا یزال و دم به دم مجذوب رفتار جمیل پروردگارش مى شد و قلبش در اشارات لطیفى که از آن ناحیه مى شد مستغرق مى گردید، و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه مى دید و آن شواهدى که از ولایت الهى مشاهده مى کرد زیادتر مى شد، و بیشتر از پیش مشاهده مى کرد که چگونه پروردگارش بر هر نفسى و عمل هر نفسى قائم و شهید است، تا آنکه یکباره محبت الهى دلش را مسخر نموده و واله و شیداى عشق الهى گردید او دیگر به جز پروردگارش همى ندارد، و دیگر چیزى او را از یاد پروردگارش حتى براى یک چشم بر هم زدن بازنمى دارد.
این حقیقت براى کسى که در آیاتى که راجع به گفتگوهاى حضرت یوسف است، دقّت و تدبّر کند بسیار روشن جلوه مى کند. آرى، کسى که در امثال: معاذ الله انه ربى و ما کان لنا ان نشرک باللّه من شى و ان الحکم الا للّه و انت ولیى فى الدنیا و الاخرة و امثال آن که همه حکایت گفتگوهاى یوسف است کاملا دقّت نماید، همه آن احساساتى که گفتیم براى یوسف دست داده بود، برایش روشن مى شود، و به زودى بیان بیشترى در این باره خواهد آمد - ان شا اللّه تعالى.
آرى، این بود احساسات یوسف که او را به صورت شبحى درآورده بود که در وادى آن، غیر از محبت الهى چیزى وجود نداشت، محبتى که انیس دل او گشته بود و او را از هر چیز دیگرى بى خبر ساخته و به صورتى درآورده بود که معنایش همان خلوص براى خداست و دیگر غیر خدا کسى از او سهمى نداشت.
عزیز مصر در آن روزهاى اول که یوسف به خانه اش درآمده بود به جز این، که او پسر بچه اى است صغیر از نژاد عبریان و مملوک او، شناخت دیگرى نداشت. چیزى که هست، از اینکه به همسرش سفارش کرد که او را گرامى بدار تا شاید به درد ما بخورد، و یا او را پسر خود بخوانیم برمى آید که او در وجود یوسف وقار و مکانتى احساس مى کرده و عظمت و کبریائى نفسانى او را از راه زیرکى دریافته بود و همین احساس او را به طمع انداخت که شاید از او منتفع گشته یا به عنوان فرزندى خود اختصاصش دهد، به اضافه آن حسن و جمال عجیبى که در او مى دیده است.
همسر عزیز که خود عزیزه مصر بود، از طرف عزیز مامور مى شود که یوسف را احترام کند و به او مى گوید که وى در این کودک آمال و آرزوها دارد. او هم از اکرام و پذیرائى یوسف آنى دریغ نمى ورزید، و در رسیدگى و احترام به او اهتمامى به خرج مى داد که هیچ شباهت به اهتمامى که درباره یک برده زرخرید مى ورزند نداشت، بلکه شباهت به پذیرائى و عزتى داشت که نسبت به گوهرى کریم و گرانبها و یا پاره جگرى محبوب معمول مى داشتند.
همسر عزیز علاوه بر سفارش شوهر، خودش این کودک را به خاطر جمال بى نظیر و کمال بى بدیلش دوست مى داشت و هر روزى که از عمر یوسف در خانه وى مى گذشت محبّت او زیادتر مى شد، تا آنکه یوسف به حد بلوغ رسید و آثار کودکیش زائل و آثار مردیش ظاهر شد، در این وقت بود که دیگر همسر عزیز نمى توانست از عشق او خود دارى کند و کنترل قلب خود را در دست بگیرد. او با آن همه عزّت و شوکت سلطنت که داشت خود را در برابر عشقش بى اختیار مى دید، عشقى که سر و ضمیر او را در دست گرفته و تمامى قلب او را مالک شده بود.
یوسف هم یک معشوق رهگذر و دور دستى نبود که دسترسى به وى براى عاشقش زحمت و رسوائى بار بیاورد، بلکه دائما با او عشرت داشت و حتى یک لحظه هم از خانه بیرون نمى رفت، او غیر از این خانه جایى نداشت برود. از طرفى همسر عزیز خود را عزیزه این کشور مى داند، او چنین مى پندارد که یوسف یاراى سرپیچى از فرمانش را ندارد، آخر مگر جز این است که او مالک و صاحب یوسف و یوسف برده زرخرید اوست؟ او چطور مى تواند از خواسته مالکش سر برتابد، و جز اطاعت او چه چاره اى دارد؟ علاوه، خاندانهاى سلطنتى براى رسیدن به مقاصدى که دارند دست و بالشان بازتر از دیگران است، حیله ها و نقشه ها در اختیارشان هست، چون هر وسیله و ابزارى که تصوّر شود هر چند با ارزش و نایاب باشد براى آنان فراهم است. از سوى دیگر خود این بانو هم از زیبا رویان مصر است، و قهرا همین طور بوده، چون زنان چرکین و بد ترکیب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش الحان و زیبارویان جوان بدانجا راه نمى یابند.
و نظر به اینکه همه این عوامل در عزیزه مصر جمع بوده عادتا مى بایستى محبتش به یوسف خیلى شدید باشد بلکه همه آتش ها در دل او شعله ور شده باشد، و در عشق یوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراک و هر چیز دیگرى افتاده باشد. آرى، یوسف دل او را از هر طرف احاطه کرده بود، هر وقت حرف مى زد اول سخنش یوسف بود، و اگر سکوت مى کرد سراسر وجودش یوسف بود، او جز یوسف همى و آرزویى دیگر نداشت همه آرزوهایش در یوسف جمع شده بود: قد شغفها حبا به راستى جمال یوسفى که دل هر بیننده را مسخر مى ساخت چه بر سر او آورد که صبح و شام تماشاگر و عاشق و شیدایش بود و هر چه بیشتر نظاره اش مى کرد تشنه تر مى شد.
روز به روز عزیزه مصر، خود را به وصال یوسف وعده مى داد و آرزویش تیزتر مى گشت و به منظور ظفر یافتن به آنچه مى خواست بیشتر با وى مهربانى مى کرد، و بیشتر، آن کرشمه هایى را که اسلحه هر زیبارویى است به کار مى بست، و بیشتر به غنج و آرایش خود مى پرداخت، باشد که بتواند دل او را صید کند، همچنانکه او با حسن خود دل وى را به دام افکنده بود و شاید صبر و سکوتى را که از یوسف مشاهده مى کرد دلیل بر رضاى او مى پنداشته و در کار خود جسورتر و غره تر مى شد.
تا سرانجام طاقتش سرآمد، و جانش به لب رسید، و از تمامى وسائلى که داشت نا امید گشت، زیرا کمترین اشاره اى از او ندید، ناگزیر با او در اتاق شخصیش خلوت کرد، اما خلوتى که با نقشه قبلى انجام شده بود. آرى، او را به خلوتى برد و همه درها را بست و در آنجا غیر او و یوسف کس دیگرى نبود، عزیزه خیلى اطمینان داشت که یوسف به خواسته اش گردن مى نهد، چون تاکنون از او تمرّدى ندیده بود، اوضاع و احوالى را هم که طراحى کرده بود همه به موفقیتش گواهى مى دادند.
اینک نوجوانى واله و شیداى در محبت، و زن جوانى سوخته و بى طاقت شده از عشق آن جوان، در یکجا جمعند، در جایى که غیر آن دو کسى نیست، یک طرف عزیزه مصر است که عشق به یوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهدید مى کند، و هم اکنون مى خواهد او را از خود او منصرف و به سوى خودش متوجّه سازد، و به همین منظور درها را بسته و به عزّت و سلطنتى که دارد اعتماد نموده، با لحنى آمرانه هیت لک او را به سوى خود مى خواند تا قاهریت و بزرگى خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد.
یک طرف دیگر این خلوتگاه، یوسف ایستاده که محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص نموده، بطورى که در آن، جایى براى هیچ چیز جز محبوبش باقى نگذارده. آرى، او هم اکنون با همه این شرایط با خداى خود در خلوت است، و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست، تمامى اسباب ظاهرى - که به ظاهر سببند - از نظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزیزه مصر فکر مى کند کمترین توجّه و خضوع و اعتماد به آن اسباب ندارد.
اما عزیزه با همه اطمینانى که به خود داشت و با اینکه هیچ انتظارى نداشت، در پاسخ خود جمله اى را از یوسف دریافت کرد که یکباره او را در عشقش شکست داد.
یوسف در جوابش تهدید نکرد و نگفت من از عزیز مى ترسم، و یا به عزیز خیانت روا نمى دارم، و یا من از خاندان نبوّت و طهارتم، و یا عفت و عصمت من، مانع از فحشاى من است. نگفت من از عذاب خدا مى ترسم و یا ثواب خدا را امید مى دارم.
و اگر قلب او به سببى از اسباب ظاهرى بستگى و اعتماد داشت طبعا در چنین موقعیت خطرناکى از آن اسم مى برد، ولى مى بینیم که به غیر از معاذ اللّه چیز دیگرى نگفت، و به غیر از عروه الوثقاى توحید به چیز دیگرى تمسک نجست.
پس معلوم مى شود در دل او جز پروردگارش احدى نبوده و دیدگانش جز به سوى او نمى نگریسته.
و این همان توحید خالصى است که محبت الهى وى را بدان راهنمایى نموده، و یاد تمامى اسباب و حتى یاد خودش را هم از دلش بیرون افکنده، زیرا اگر انیّت خود را فراموش نکرده بود مى گفت: من از تو پناه مى برم به خدا و یا عبارت دیگرى نظیر آن، بلکه گفت: معاذ اللّه. و چقدر فرق است بین این گفتار و گفتار مریم که وقتى روح در برابرش به صورت بشرى ایستاد و مجسم شد گفت: انى اعوذ بالرحمن منک ان کنت تقیا.
خواهى گفت: اگر یاد خود را هم فراموش کرده بود چرا بعد از معاذ اللّه گفت: انه ربى احسن مثواى انه لا یفلح الظالمون و از خودش سخن گفت؟ در جواب مى گوییم: پاسخ یوسف همان کلمه معاذ اللّه بود و اما این کلام که بعد آورد بدین منظور بود که توحیدى را که معاذ اللّه افاده کرد توضیح دهد و روشنش سازد، او خواست بگوید: اینکه مى بینیم تو در پذیرائى من نهایت درجه سعى را دارى با اینکه به ظاهر سفارش عزیز بود که گفت: اکرمى مثویه و لیکن من آن را کار خداى خود و یکى از احسانهاى او مى دانم. پس در حقیقت پروردگار من است که از من به احترام پذیرایى مى کند، هر چند به تو نسبت داده مى شود، و چون چنین است واجب است که من به او پناهنده شوم، چون اجابت خواسته تو و ارتکاب این معصیت ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، پس هیچ راهى براى ارتکاب چنین گناهى نیست.
یوسف علیه السّلام در جمله انه ربى احسن مثواى چند نکته را افاده کرد: اول اینکه او داراى توحید است و به کیش بت پرستى اعتقاد ندارد، و از آنان که به جاى خدا ارباب دیگرى اتخاذ مى کنند و تدبیر عالم را به آنها نسبت مى دهند نیست، بلکه معتقد است که جز خداى تعالى رب دیگرى وجود ندارد.
دوم اینکه او از آنانکه به زبان خدا را یکتا دانسته و لیکن عملا به او شرک مى ورزند نیست و اسباب ظاهرى را مستقل در تاثیر نمى داند، بلکه معتقد است هر سببى در تاثیر خود محتاج به اذن خداست، و هر اثر جمیلى که براى هر سببى از اسباب باشد در حقیقت فعل خداى سبحان است، او همسر عزیز را در اینکه از وى به بهترین وجهى پذیرایى کرده مستقل نمى داند، پس عزیز و همسرش به عنوان رب که متولى امور وى شده باشند نیستند، بلکه خداى سبحان است که این دو را وادار ساخته تا او را گرامى بدارند، پس خداى سبحان او را گرامى داشته، و اوست که متولى امور است، و او در شداید باید به خدا پناهنده گردد.
سوم اینکه اگر در آنچه همسر عزیز بدان دعوتش میکند پناه به خدا مى برد براى این است که این عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، و به سوى سعادت خویش هدایت نگشته در برابر پروردگارشان ایمن نمى گردند همچنانکه قرآن از جد یوسف، حضرت ابراهیم حکایت کرده که گفت: الذین آمنوا و لم یلبسوا ایمانهم بظلم اولئک لهم الامن و هم مهتدون.
چهارم اینکه او مربوب یعنى مملوک و در تحت تربیت رب خویش، خداى سبحان است، و خود مالک چیزى از نفع و ضرر خویش نیست مگر آنچه را که خدا براى او خواسته باشد، و یا خدا دوست داشته باشد که او انجامش دهد، و به همین جهت در پاسخ پیشنهاد او با لفظ صریح خواسته او را رد نکرد، و با گفتن معاذ اللّه بطور کنایه جواب داد. نگفت: من چنین کارى نمى کنم، و یا چنین گناهى مرتکب نمى شوم، و یا به خدا پناه مى برم از شر تو و یا امثال آن، چون اگر چنین مى گفت براى خود حول و قوه اى اثبات کرده بود که خود بوى شرک و جهالت را دارد، تنها در جمله انه ربى احسن مثواى از خود یادى کرد، و این عیب نداشت، زیرا در مقام اثبات مربوبیت خود و تاکید ذلت و حاجت خود بود.
و عینا به همین علّت به جاى اکرام کلمه احسان را به کار برد، با اینکه عزیز گفته بود: اکرمى مثویه او گفت: انه احسن مثواى چون در اکرام، معناى احترام و شخصیت و عظمت نهفته است.
و کوتاه سخن، هر چند واقعه یوسف و همسر عزیز یک اتفاق خارجى بوده که میان آن دو واقع شده، ولى در حقیقت کشمکشى است که میان حب و هیمان الهى و میان عشق و دلدادگى حیوانى اتفاق افتاده، و این دو نوع عشق بر سر یوسف با هم مشاجره کرده اند، هر یک از این دو طرف سعى مى کرده یوسف را به سوى خود بکشاند و چون کلمة اللّه علیا و فوق هر کلمه اى است لا جرم برد با او شده و یوسف سرانجام دستخوش جذبه اى آسمانى و الهى گشته، محبت الهى از او دفاع کرده است: و اللّه غالب على امره.
پس جمله و راودته التى هو فى بیتها عن نفسه دلالت مى کند بر اصل مراوده، و آوردن وصف فى بیتها براى دلالت بر این معنا است که همه اوضاع و احوال علیه یوسف و به نفع همسر عزیز جریان داشته و کار بر یوسف بسیار شدید بوده، و همچنین جمله و غلقت الابواب، چون این تعبیر (باب تفعیل) مبالغه را مى رساند. و مخصوصا با اینکه مفعول آن را (الابواب) با الف و لام و جمع آورده و جمع داراى الف و لام خود استغراق را مى رساند، و نیز تعبیر به هیت لک که امرى است که معمولا از سوالى بعید به منظور اعمال مولویت و آقایى صادر مى شود، و به این نیز اشاره دارد که همسر عزیز کار را از ناحیه خود تمام مى دانسته و جز اقبال و پذیرفتن یوسف انتظار دیگرى نداشته، و نیز به نظر او علل و اسباب از ناحیه یوسف هم تمام بوده.
چیزى که هست خداى تعالى نزدیک تر از یوسف است به خود او و همچنین از عزیزه، همسر عزیز، و للّه العزه جمیعا.
و اینکه فرموده: قال معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى... جوابیست که یوسف به عزیزه مصر داد، و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت: پناه مى برم به خدا پناه بردنى از آنچه تو مرا بدان دعوت مى کنى، زیرا او پروردگار من است، متولى امور من است، او چنین منزل و ماوایى روزیم کرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته، و اگر من هم از این گونه ظلم ها مرتکب شده بودم از تحت ولایت او بیرون شده، از رستگارى دور مى شدم.
یوسف در این گفتار خود ادب عبودیت را به تمام معنا رعایت نموده، و همانطور که قبلا هم اشاره کردیم اول اسم جلاله را آورد و پس از آن صفت ربوبیّت را، تا دلالت کند بر اینکه او عبدى است که عبادت نمى کند مگر یک رب را و این یکتاپرستى آئین پدرانش ابراهیم، اسحاق و یعقوب بوده.
علاوه، یوسف هرگز عزیز را رب خود نمى دانست، زیرا او خود را آزاد و غیر مملوک مى دانست، هر چند مردم بر حسب ظاهر او را برده تصوّر مى کردند، به شهادت اینکه در زندان به آن برده اى که رفیقش بود گفت: اذکرنى عند ربک و به فرستاده پادشاه گفت: ارجع الى ربک... و هیچ جا تعبیر نکرد به ربى با اینکه عاده وقتى اسم پادشاهان را مى برند همین گونه تعبیر دارند (مثلا مى گویند قبله گاهم، ولى نعمتم و امثال آن) و نیز به فرستاده پادشاه گفت: اساله ما بال النسوه اللاتى قطعن ایدیهن ان ربى بکیدهن علیم که در اینجا خداى سبحان را رب خود دانسته، در قبال اینکه پادشاه را رب فرستاده او شمرد.
باز مؤ یّد گفته ما آیه بعدى است که مى فرماید: لو لا ان را برهان ربه.
و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه کذلک لنصرف عنه السو و الفحشا انه من عبادنا المخلصین
دقت کامل در پیرامون داستان یوسف و دقّت نظر در اسباب و جهات و شرایطى که گرداگرد این داستان را فرا گرفته است، و هر یک در آن تاثیر و دخالت داشته، این معنا را به دست مى دهد که نجات یوسف از چنگ همسر عزیز جز بطور خارق العاده صورت نگرفته، بگونه اى که شباهتش به رویا بیشتر بوده تا به یک واقعه خارجى، زیرا یوسف در آن روز مردى در عنفوان جوانى و در بحبوحه غرور بوده، و معمولا در این سنین غریزه جنسى و شهوت و شبق به نهایت درجه جوش و خروش مى رسد، از سوى دیگر جوانى زیبا و در زیبایى بدیع بوده بطورى که عقل و دل هر بیننده را مدهوش مى کرده، و عاده جمال و ملاحت، صاحبش را به سوى هوى و هوس سوق مى دهد.
از سوى دیگر یوسف علیه السلام در دربار سلطنتى عزیز غرق در ناز و نعمت، و داراى موقعیتى حساس بود، و این نیز یکى از اسبابى است که هر کسى را به هوسرانى و عیش و نوش وامى دارد. از سوى چهارم ملکه مصر هم در محیط خود جوانى رعنا و داراى جمالى فوق العاده بود، چون عاده حرم سلاطین و بزرگان هر محیطى نخبه زیبایان آن محیطند.
و علاوه بر این، بطور مسلم وسائل آرایشى در اختیار داشته که هر بیننده را خیره مى ساخته، و چنین بانویى عاشق و واله و شیداى چنین جوانى شده. آرى، کسى به یوسف دل بسته که صدها خرمن دل در دام زیبایى او است، از این هم که بگذریم سوابق بسیارى از محبّت و احترام و پذیرایى نسبت به یوسف دارد، و این سوابق کافى است که وى را در برابر خواهشش خاضع کند.
از سوى دیگر وقتى چنین ماهپاره اى خودش پیشنهاد کند، بلکه متعرض انسان شود خویشتن دارى در آن موقع بسیار دشوارتر است. و او مدتها است که متعرض یوسف شده و نهایت درجه قدرت خود را در ربودن دل وى بکار برده، صدها رقم غنج و دلال کرده، بلکه اصرار ورزیده، التماس کرده، او را به سوى خود کشیده، پیراهنش را پاره کرده و با این همه کشش صبر کردن از طاقت بشر بیرون است. از سوى دیگر از ناحیه عزیز هم هیچ مانعى متصوّر نبوده، زیرا عزیز هیچگاه از دستورات همسرش سرنتابیده، و بر خلاف سلیقه و راى او کارى نکرده و اصلا یوسف را به او اختصاص داده و او را به تربیتش گماشته، و اینک هر دو در یک قصر زیبا از کاخهاى سلطنتى و داراى مناظر و چشم افکنهایى خرم بسر مى برند که خود یک داعى قوى است که ساکنان را بر عیش و شهوت وابدارد.
در این قصر خلوت اتاقهایى تودرتو قرار دارد و داستان تعرض عزیزه به یوسف در اتاقى اتفاق افتاده که تا فضاى آزاد درهاى متعددى حائل است که همه با طرح قبلى محکم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده، و حتى کوچکترین روزنه هم به بیرون نمانده، و دیگر هیچ احتمال خطرى در میان نیست. از سوى دیگر دست رد به سینه چنین بانویى زدن نیز خالى از اشکال نیست، چون او جاى عذر باقى نگذاشته، آنچه وسائل پرده پوشى تصوّر شود به کار برده. علاوه بر این، مخالطت یوسف با او براى یکبار نیست، بلکه مخالطت امروزش کلید یک زندگى گواراى طولانى است. او مى توانست با برقرارى رابطه و معاشقه با عزیزه به بسیارى از آرزوهاى زندگى از قبیل سلطنت، عزّت و ثروت برسد. پس همه اینهایى که گفته شد امورى تکان دهنده بودند که هر یک به تنهایى کوه را از جاى مى کند و سنگ سخت را آب مى کند و هیچ مانعى هم تصوّر نمى رفت که در بین باشد که بتواند در چنین شرایطى جلوگیر شود.
چون چند ملاحظه ممکن بود که در کار بیاید و جلوگیر شود: اول ترس از اینکه قضیه فاش شود و در دهنها بیفتد. دوم اینکه به حیثیت خانوادگى یوسف بربخورد. سوم اینکه این عمل خیانتى نسبت به عزیز بود.
اما مساله فاش شدن قضیه که ما در سابق روشن کردیم که یوسف کاملا از این جهت ایمن بوده، و به فرضى که گوشه اى از آن هم از پرده بیرون مى افتاد براى یک پادشاه، تفسیر و تاویل کردن آن آسان بود، همچنانکه بعد از فاش شدن مراوده همسرش با یوسف همین تاویل را کرد و آب هم از آب تکان نخورد. آرى، همسرش آنچنان در او نفوذ داشت که خیلى زود راضیش نمود و به کمترین مواخذه اى برنخورد، بلکه با وارونه کردن حقیقت مؤ اخذه را متوجه یوسف نمود و به زندانش انداخت.
و اما مساله حیثیت خانوادگى یوسف آنهم مانع نبود، زیرا اگر مساله حیثیت مى توانست چنین اثرى را داشته باشد چرا در برادران یوسف اثرى نداشت و ایشان را از جنایتى که خیلى بزرگتر از زنا بود جلوگیر نشد با اینکه ایشان هم فرزندان ابراهیم و اسحاق و یعقوب بودند، و در این جهت هیچ فرقى با یوسف نداشتند؟ ولى مى بینیم که حیثیت و شرافت خانوادگى مانع از برادرکشى ایشان نشد، نخست تصمیم قطعى گرفتند او را بکشند، سپس نه به خاطر شرافت خانوادگى بلکه به ملاحظاتى دیگر او را در چاه انداخته، و چون بردگان در معرض فروشش درآوردند، و دل یعقوب پیغمبر را داغدار او کردند، آنچنانکه از شدت گریه نابینا شد.
و اما مساله خیانت و حرمت، آن نیز نمى توانست در چنین شرایطى مانع شود، زیرا حرمت خیانت یکى از احکام و قوانین اجتماعى و به خاطر آثار سو آن و مجازاتى است که در دنبال دارد، و معلوم است که چنین قانونى تا آنجا احترام دارد که در صورت ارتکاب پاى مجازات به میان آید. و خلاصه، انسان در تحت سلطه قواى مجریه اجتماع و حکومت عادله باشد، و اما اگر قوه مجریه از خیانتى غفلت داشته باشد و یا اصلا از آن خبردار نباشد، و یا اگر خبردار شد از عدالت چشم پوشى نماید و یا مرتکب مجرم از تحت سلطه آن بیرون شود - به زودى خواهیم گفت که - دیگر هیچ اثرى براى این گونه قوانین نمى ماند.
بنابراین، یوسف هیچ مانعى که جلوگیر نفسش شود، و بر این همه عوامل قوى بچربد نداشته مگر اصل توحید، یعنى ایمان به خدا، و یا به تعبیرى دیگر محبت الهیى که وجود او را پر و قلب او را مشغول کرده بود، و در دلش جایى حتى به قدر یک سرانگشت براى غیر خدا خالى نگذاشته بود. آرى، این بود آن حقیقتى که گفتیم دقّت در داستان یوسف آن را به دست مى دهد، اینک به متن آیه برمى گردیم.
پس اینکه فرمود: و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه کذلک لنصرف عنه السو و الفحشا انه من عبادنا المخلصین شکى نیست که اشاره است به چگونگى نجات یوسف از آن غائله هولناک و از سیاق برمى آید که منظور از گرداندن سو و فحشا از یوسف، نجات یوسف است از آنچه که همسر عزیز مى خواست و به خاطر رسیدن به آن با وى مراوده و خلوت مى کرد. و نیز برمى آید که مشار الیه کذلک همان مفادى است که جمله ان را برهان ربه مشتمل بر آن است.
پس برگشت معناى کذلک لنصرف به این میشود که یوسف علیه السلام از آنجایى که از بندگان مخلص ما بود، ما بدى و فحشا را به وسیله آنچه که از برهان پروردگارش دید از او بگرداندیم. پس معلوم شد سببى که خدا به وسیله آن سو و فحشا را از یوسف گردانید تنها دیدن برهان پروردگارش بود.
پس معناى آیه این مى شود: به خدا قسم هر آینه همسر عزیز قصد او را کرد و به خدا قسم او هم اگر برهان پروردگار خود را ندیده بود هر آینه قصد او را کرده بود و چیزى نمانده بود که مرتکب معصیت شود. و اینکه مى گوییم چیزى نمانده بوده و نمى گوییم معصیت مى کرد، براى این است که کلمه هم بطورى که مى گویند جز در مواردى که مقرون به مانع است استعمال نمى شود، مانند آیه و هموا بما لم ینالوا و آیه اذ همت طائفتان منکم ان تفشلا، و نیز مانند شعر صخر که گفته:
اهم بامر الحزم لا استطیعه و قد حیل بین العیر و النزوان.
بنابر آنچه گفته شد اگر برهان پروردگارش را نمى دید واقع در معصیت نمى شد بلکه تنها تصمیم مى گرفت و نزدیک به ارتکاب مى شد، و نزدیک شدن غیر از ارتکاب است، و لذا خداى تعالى به همین نکته اشاره کرده و فرموده: لنصرف عنه السو و الفحشا - تا سو و فحشا را از او بگردانیم و نفرموده: لنصرفه عن السو و الفحشا - تا او را از سو و فحشا بگردانیم - دقّت بفرمایید.
از اینجا روشن مى شود که مناسب تر آنست که بگوییم منظور از سو تصمیم بر گناه و میل به آن است، و منظور از فحشا ارتکاب فاحشه یعنى عمل زنا است، پس یوسف علیه السّلام نه این کار را کرد و نه نزدیکش شد، ولى اگر برهان پروردگار خود را نمى دید به انجام آن نزدیک مى شد، و این همان معنایى است که مطالب گذشته ما و دقّت در اسباب و عوامل دست به هم داده در آن حین آن را تاکید مى کند.
و اما آن برهانى که یوسف از پروردگار خود دید هر چند کلام مجید خداى تعالى کاملا روشنش نکرده که چه بوده، لیکن به هر حال یکى از وسائل یقین بوده که با آن، دیگر جهل و ضلالتى باقى نمانده، کلام یوسف آنجا که با خداى خود مناجات مى کند - و به زودى خواهد آمد - دلالت بر این معنا دارد، چون در آنجا مى گوید: و الا تصرف عنى کیدهن اصب الیهن و اکن من الجاهلین... و همین خود دلیل بر این نیز هست که سبب مذکور از قبیل علمهاى متعارف یعنى علم به حسن و قبح و مصلحت و مفسده افعال نبوده، زیرا این گونه علمها گاهى با ضلالت و معصیت جمع مى شود، همچنانکه از آیه افرایت من اتخذ الهه هویه و اضله على علم و آیه و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم به خوبى استفاده مى شود.
پس یقینا آن برهانى که یوسف از پروردگار خود دید، همان برهانى است که خدا به بندگان مخلص خود نشان مى دهد و آن نوعى از علم مکشوف و یقین مشهود و دیدنى است، که نفس آدمى با دیدن آن چنان مطیع و تسلیم مى شود که دیگر به هیچ وجه میل به معصیت نمى کند.
و یکى از اشارات لطیف که در این جمله، یعنى در جمله لنصرف عنه السو و الفحشا به کار رفته این است که سو و فحشا را از یوسف برگردانیده، نه اینکه او را از فحشا و قصد به آن برگردانیده باشد، چون اگر بطور دومى تعبیر شده بود دلالت داشت بر اینکه در یوسف اقتضاى ارتکاب آن دو بود، و او محتاج بود که ما او را از آن دو برگردانیم، و این با شهادت خدا به اینکه یوسف از بندگان مخلص بود منافات دارد. آرى، بندگان مخلص آنهایند که خداوند، خالص براى خود قرارشان داده، بطورى که دیگر غیر خدا هیچ چیز در آنان سهم ندارد، و در نتیجه غیر خدا را اطاعت نمى کنند، خواه تسویل شیطان باشد و یا تزیین نفس و یا هر داعى دیگرى غیر خدا.
و اینکه فرمود: انه من عبادنا المخلصین در مقام تعلیل جمله کذلک لنصرف... است، و معنایش این مى شود: ما با یوسف این چنین معامله کردیم به خاطر اینکه او از بندگان مخلص ما بود، و ما با بندگان مخلص خود چنین معامله مى کنیم.
از آیه شریفه ظاهر مى شود که دیدن برهان خدا، شان همه بندگان مخلص خداست، و خداوند سبحان هر سو و فحشائى را از ایشان برمى گرداند، و در نتیجه مرتکب هیچ معصیتى نمى شوند، و به خاطر آن برهانى که خدایشان به ایشان نشان داده قصد آن را هم نمى کنند، و آن عبارت است از عصمت الهى.
و نیز برمى آید که این برهان یک عامل است که نتیجه اش علم و یقین است، اما نه از علم هاى معمول و متعارف.
و استبقا الباب و قدت قمیصه من دبر...
از سیاق آیات برمى آید که مسابقه زلیخا و یوسف، به دو منظور مختلف بوده: یوسف مى خواسته خود را زودتر به در برساند و آن را باز نموده از چنگ زلیخا فرار کند و زلیخا سعى مى کرده خود را زودتر به در برساند و از باز شدنش جلوگیرى نماید، تا شاید به مقصود خود نائل شود، ولى یوسف خود را زودتر رسانید و زلیخا او را به طرف خود کشید که دستش به در نرسد در نتیجه پیراهن او را از بالا به پایین پاره کرد، و این پیراهن از طرف طول پاره نمى شد مگر به همین جهت که در حال فرار از زلیخا و دور شدن از وى بوده.
و الفیا سیدها لدى الباب قالت ما جزا من اراد باهلک سو الا ان یسجن او عذاب الیم
بعد از آنکه به شوهر زلیخا برخورده اند مجلس مراوده صورت جلسه تحقیق را به خود گرفته، آرى، وجود عزیز در دم در، این تحوّل را پدید آورد، از آیه مورد بحث تا پنج آیه این تغییر و ماجراى آن را بیان مى کند.
همسر عزیز پیشدستى کرد و از یوسف شکایت کرد که متعرض من شده و باید او را مجازات کنى، یا زندان و یا عذابى سخت. لیکن درباره اصل قضیه و آنچه جریان یافته هیچ تصریحى نکرد، بلکه بطور کنایه یک حکم عمومى و عقلى را درباره مجازات کسى که به زن شوهردارى قصد سو کند پیش کشید و گفت: کیفر کسى که به همسر تو قصد سو کند جز این نیست که زندانى شود و یا عذابى دردناک ببیند و اسمى از یوسف نبرد که او چنین قصدى کرده، و همچنین اسمى هم از خودش نبرد که مقصود از همسر تو خودم هستم، و نیز اسمى هم از قصد سو نبرد که آن قصد، زنا با زن شوهردار بوده است. همه اینها به منظور رعایت ادب در برابر عزیز و تقدیس ساحت او بوده است.
و اگر مجازات را هم تعیین نکرد، بلکه میان زندان و عذاب الیم مردد گذاشت براى این است که دلش آکنده از عشق به او بود، و این عشق و علاقه اجازه نمى داد که بطور قطع یکى را تعیین کند. آرى، در ابهام، یک نوع امید گشایش است که در تعیین نیست. و لیکن تعبیر به اهل خود یک نوع تحریک و تهییج بر مؤ اخذه است، و او نمى بایست چنین تعبیرى مى کرد، و لیکن منظورش از این تعبیر مکر و خدعه بر شوهرش عزیز بوده. او مى خواست با این تعبیر تظاهر کند که خیلى از این پیشامد متاسف است، تا شوهرش واقع قضیه را نفهمد، و در مقام مؤ اخذه او برنیاید، آرى، فکر کرد اگر بتوانم او را از مؤ اخذه خودم منصرف کنم، منصرف کردنش ازیوسف آسان است.
قال هى راودتنى عن نفسى
یوسف علیه السّلام وقتى عزیز را پشت در دید ابتداى به سخن نکرد، براى اینکه رعایت ادب را کرده باشد، و نیز جلو زلیخا را از اینکه او را تقصیر کار و مجرم قلمداد کند بگیرد، ولى وقتى دید او وى را متهم به قصد سو کرد ناچار شد حقیقت را بگوید که: او نسبت به من قصد سو کرد.
و این گفتار یوسف - که هیچ تاکیدى از قبیل قسم و امثال قسم در آن به کار نبرده - دلالت مى کند بر سکون نفس و اطمینان خاطرش و اینکه وى به هیچ وجه خود را نباخته و چون مى خواسته از خود دفاع نماید و خود را مبرا کند هیچ تملق نکرده، و این بدان جهت بوده که در خود کمترین و کوچکترین خلاف و عمل زشتى سراغ نداشت، و از زلیخا هم نمى ترسید و از آن تهمتى هم که به وى زده بود باکى نداشت، چون او در آغاز این جریان با گفتن معاذ اللّه خود را به خدا سپرده بود و اطمینان داشت که خدا حفظش مى کند.
و شهد شاهد من اهلها ان کان قمیصه قد من قبل فصدقت و هو من الکاذبین... و هو من الصادقین...
و این شاهد، با گفتار خود به دلیلى اشاره کرده که مشکل این اختلاف حل و گره آن باز مى شود و آن این است که اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده زلیخا راست مى گوید و یوسف از دروغگویان است، چون در اینکه از یوسف و زلیخا یکى راستگو و یکى دروغگو بوده حرفى نیست، و پاره شدن پیراهن یوسف از جلو دلالت مى کرد بر اینکه او و زلیخا روبروى هم مشاجره کرده اند، و قهرا تقصیر به گردن یوسف مى بود، ولى اگر پیراهن وى از پشت سر پاره شده باشد قهرا زلیخا او را تعقیب کرده و او در حال فرار بوده، و او خواسته وى را به سوى خود بکشد، پیراهن او را دریده، پس تقصیر به گردن زلیخا مى افتد، و این خود خیلى روشن است.
و اما اینکه این شاهد چه کسى بوده مفسرین درباره آن اختلاف کرده اند: بعضى گفته اند که وى مردى حکیم بوده که در پاسخ عزیز که مشکل خود را با او در میان نهاده چنین حکم کرده است (نقل از حسن و قتاده و عکرمه). بعضى دیگر گفته اند پسر عموى زلیخا بوده که با عزیز در پشت در قرار داشتند. بعضى دیگر گفته اند او از جنس جن و بشر نبوده، بلکه خلقى از خلایق خدا بوده (نقل از مجاهد). ولى این وجوه مردود است، براى اینکه قرآن صراحت دارد بر اینکه او از اهل زلیخا بوده.
و از طرق اهل بیت علیهم السلام و بعضى طرق اهل سنت نقل شده که شاهد نامبرده، کودکى در گهواره و از کسان زلیخا بوده، و به زودى روایاتش در بحث روایتى آینده خواهد آمد ان شا اللّه تعالى.
آنچه جاى تامّل و دقّت است این است که آنچه این شاهد به عنوان شهادت آورد بیانى بود عقلى، و دلیلى بود فکرى، که نتیجه اى را مى دهد به نفع یکى از دو طرف و به ضرر طرف دیگر و چنین چیزى را عرفا شهادت نمى گویند، زیرا شهادت عبارت است از بیانى که مستند به حس و یا نزدیک به حس باشد و هیچ استنادى به فکر و عقل گوینده نداشته باشد، همچنانکه در آیه شهد علیهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم و در آیه قالوا نشهد انک لرسول اللّه در آیه اولى شهادت آنها مستند به حس و در دومى مستند به قریب به حس است. آرى حکم به صدق رسالت هر چند فى نفسه مستند به فکر و تعقل است، و لیکن منظور از شهادت در این آیه چیزى است که مستند به آن نیست، و آن اداى حقى است که نسبت به حقانیت آن، علم و قطع دارند و در اداى آن، ملاحظه اینکه ناشى از تفکر و تعقل باشند ندارند، و لذا مى بینیم همین شهادت در جاهاى دیگرى از آن به قول تعبیر مى شود، (و مى گویند فلانى قائل و یا معتقد به فلان راى است، یعنى نسبت به آن یقین دارد. خلاصه کلام اینکه، چرا در آیه مورد بحث با اینکه بیان، بیانى عقلى و دلیلى فکرى بود اداى آن را شهادت نامید؟ جوابش را ممکن است اینطور بدهیم) که بعید نیست به غیر از گفتار آن گوینده به اینکه شهد شاهد اشاره به این باشد که کلام مذکور بدون فکر و تعقل از آن گوینده صادر شد، و چون مستند به تفکر و تعقل نبود، اطلاق شهادت بر آن صحیح است بلکه اصلا شهادت است، نه قول، چون عرفا بیانى را قول مى گویند که مبتنى بر تامّل و تفکر باشد.
این جواب بوسیله آن روایاتى که مى گویند گوینده این کلام کودکى بود در گهواره تایید مى شود، چون کودک اگر از باب معجره به زبان آید، و خداوند به وسیله او ادعاى یوسف را تایید کند. خود آن کودک در گفتارش فکر و تامّل اعمال نمى کند، و چنین کلامى بیان شهادت است، نه قول.
فلما را قمیصه قد من دبر قال انه من کید کن ان کید کن عظیم
یعنى وقتى عزیز پیراهن یوسف را دید که از پشت سرش پاره شده گفت این قضیه از مکرى است که مخصوص شما زنها است، چون مکر شماها خیلى بزرگ و عجیب است.
و اگر نسبت کید را به همه زنان داد، با اینکه این پیشامد کار تنها زلیخا بود براى این است که دلالت کند که این عمل از آن جهت از تو سرزد که از زمره زنانى، و کید زنان هم معروف است. و به همین جهت کید همه زنان را بزرگ خواند و دوباره گفت: ان کید کن عظیم و این بدان جهت است که همه مى دانیم خداوند در مردان تنها میل و مجذوبیت نسبت به زنان قرار داده، ولى در زنان براى جلب میل مردان و مجذوب کردن ایشان وسائلى قرار داده که تا اعماق دلهاى مردان راه یابند، و با جلوه هاى فتان و اطوار سحرآمیز خود دلهاى آنان را مسخر نموده عقلشان را بگیرند، و ایشان را از راههایى که خودشان هم متوجه نباشند به سوى خواسته هاى خود بکشانند، و این همان کید و اراده سو است.
و مفاد آیه این است که: عزیز وقتى دید پیراهن یوسف از عقب پاره شده به نفع یوسف و علیه همسرش حکم کرد.
یوسف اعرض عن هذا و استغفرى لذنبک انّک کنت من الخاطئین
این آیه مقول قول عزیز است، یعنى عزیز بعد از آنکه به نفع یوسف و علیه همسرش داورى نمود به یوسف دستور داد که از این قضیه اعراض کند، و به همسرش دستور داد تا از خطا و گناهى که کرده استغفار نماید.
پس اینکه گفت: یوسف اعرض عن هذا اشاره است به پیشامدى که کرد، و یوسف را زنهار داد که قضیه را نادیده گرفته به احدى نگوید و آن را فاش نسازد. و از آیات قرآنى هم بر نمى آید که یوسف به کسى گفته باشد، و جز این هم از او انتظار نمى رفت، همچنانکه مى بینیم در برخورد با عزیز اسمى از داستان مراوده نبرد، تا آنکه خود زلیخا او را متهم کرد و او هم ناچار شد حق مطلب را بیان کند.
ولى آیا داستانى که از مدتها پیش همچنان ادامه داشته مخفى مى ماند؟ و آن عشق سوزان زلیخا که خواب و خوراک را از او سلب و طاقتش را طاق نموده مکتوم مى شود؟ آرى داستانى که مکرر اتفاق افتاده (و یک بارش را عزیز دیده) و گرنه زنان اشرافى مصر بارها نظایرش را دیده اند، همچنانکه از گفتار آنان که گفتند: امراه العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا - و به زودى توضیحش خواهد آمد - استفاده مى شود، و معقول نیست مخفى و مستور بماند.
و اینکه به همسرش گفت: و استغفرى لذنبک انک کنت من الخاطئین گناه را براى او اثبات نموده و دستور داد که از خداى خود به خاطر این گناه طلب مغفرت کند، چون او با این عمل از اهل خطا شد، و به همین جهت فرمود از خاطئین و نفرمود از خاطئات.
و بطورى که از سیاق برمى آید اینها همه کلام عزیز است، نه کلام شاهد، چون کار شاهد حکم کردن و داورى نمودن نیست بلکه کار عزیز است.
و قال نسوه فى المدینه امراه العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبین.
این آیه و پنج آیه بعد آن متعرض داستان زنان مصر با یوسف است که در خانه عزیز اتفاق افتاد. آنچه که از دقّت در آیه به دست مى آید و قرائن حالیه هم تاییدش مى نماید و با طبع قضیه هم سازگارى دارد این است که وقتى داستان برخورد یوسف با عزیز و آن گفت و شنودها پایان یافت تدریجا خبر در شهر انتشار پیدا کرد، و نقل مجالس بانوان شد بطورى که در مجالس خود، و هر جا که مى نشستند این قضیه را پیش کشیده زلیخا را به باد سرزنش مى گرفتند، که با اینکه شوهر دارد عاشق برده خود شده، و در عشق خود آنچنان عنان از دست داده که با او به مراوده هم پرداخته و لکه ننگى بر دامن خود نهاده.
ولى هیچ یک از آنان این حرفها را از در خیرخواهى نمى زدند، بلکه از در مکر و حیله بود، چون مى دانیم که بیشتر زنان دچار حسد و خودپسندى هستند، و همین دو جهت کافى است که نگذارد آرام بگیرند. آرى عواطف رقیق و احساسات لطیف، در زنان اثرى دارد که در مردان آنچنان اثر را ندارد. زنان در برابر هر خلقتى لطیف و طبیعتى زیبا عنان از دست مى دهند، آرایش و زینت را بیش از مردان دوست مى دارند مثل اینکه دلهایشان با رسوم ناز و کرشمه بستگى دارد، و همین معنا باعث مى شود که حس خود پسندى و حسد را در دلهایشان طغیان دهد.
کوتاه سخن، گفتگوهایى که در پیرامون مراوده زلیخا و یوسف مى داشتند بیشتر براى تسکین حسادت و تسلاى دل و فرو نشاندن جوش سینه ها بود، و گرنه آنها تاکنون یوسف را ندیده بودند، و آن چه که زلیخا از یوسف چشیده بود نچشیده بودند، و چون او دیوانه و شیدایش نشده بودند. آنها پیش خود خیال مى کردند غلام زلیخا مردى معمولى است، آنگاه یکى پس از دیگرى قیاسهایى مى کردند، غافل از اینکه: شنیدن کى بود مانند دیدن.
خلاصه، آن قدر این تهمتها بر سر زبانها گشت تا به گوش خود زلیخا هم رسید، همان زلیخایى که جز رسیدن به وصال یوسف، دیگر هیچ هم و غمى ندارد، و اگر توانگر است، هر چه را دارد براى یوسف و براى به چنگ آوردن او مى خواهد، و اگر عزّت دارد، عزّتش را هم براى این مى خواهد تا شاید یوسف به خاطر عزّت هم که شده او را دوست بدارد، و به او و بخواسته او توجّهى کند، و او را به خواسته اش برساند.
این گفت و شنودها، او را از خواب بیدار کرد و فهمید که دشمنان و رقیبان چگونه به رسوایى او دامن مى زنند، لا جرم کس نزد ایشان فرستاد تا در موعد معینى همه آنان که زنان اشرافى و سلطنتى و شوهرانشان از ارکان مملکت بودند در منزل وى حضور بهم رسانند.
آنها هم بر حسب عادتى که این گونه خانواده ها براى رفتن به این گونه مجالس دارند خود را براى روز موعود آماده نموده بهترین لباسها و دلنشین ترین آرایشها را تدارک دیده، به مجلس زلیخا درآمدند، اما هم یک یک ایشان همه این بود که یوسف را ببینند، و آن جوانى که ملکه مصر عاشقش شده چگونه جوانى است، و تا چه حد زیبا است که توانسته دل زلیخا را صید و او را رسوا سازد.
زلیخا هم جز این، همى نداشت که آن روز همه میهمانان یوسف را ببینند، تا حق را به جانب او داده معذورش دارند، و خودشان مانند او به دام عشق یوسف افتاده دیگر مجال براى بدگویى او را نداشته باشند، و در نتیجه از شر زبانهایشان راحت و از مکرشان ایمن شود. البته در این مقام اگر شخص دیگرى غیر زلیخا بود، جا داشت از اینکه دیگران رقیب عشقش شوند بترسد و یوسف را به کسى نشان ندهد، ولى زلیخا از این جهت خیالش راحت بود، چون یوسف غلام او بود و او خود را مالک و صاحب یوسف مى پنداشت، چون عزیز یوسف را براى او خریده بود. از سوى دیگر مى دانست یوسف کسى نیست که نسبت به میهمانان رغبتى پیدا کند، چه رسد به اینکه عاشق یکى از آنان شود. او تاکنون در برابر زیباییهاى خود زلیخا تسلیم نشده، آن وقت چگونه تسلیم دیگران مى شود، او نسبت به این گونه هواها و امیال عزّت و عصمت بى نظیرى دارد.
پس از آنکه زنان اشرافى مصر نزد ملکه جمع شدند و هر کس در جاى مخصوص خود قرار گرفت و به احوالپرسى و انس و گفتگو پرداختند، رفته رفته موقع خوردن میوه شد، دستور داد به یک یک آنان کارد تیزى که قبلا تهیه دیده بود داده و بلافاصله میوه ها را تقسیم کردند، در همین موقع که همه مشغول پوست کندن میوه شدند، دستور داد یوسف که تا آن موقع پنهان بود در آن مجلس درآید.
به محضى که یوسف وارد شد تو گویى آفتابى درخشیدن گرفت. چشم حضار که به او افتاد عقل از سرشان پرید، و حیرت زده و مسحور جمال او شدند، در نتیجه از شدت بهت زدگى و شیدایى با کاردهاى تیز دستهاى خود را به جاى میوه پاره کردند. آرى این، اثر و خاصیت شیفتگى و دلدادگى است، چون وقتى نفس آدمى مجذوب چیزى گردد آن هم بطورى که علاقه و یا ترسش نسبت به آن از حد بگذرد، دچار اضطراب مى گردد، و اگر باز از این هم بیشتر گردد دچار بهت زدگى و بعد از آن دچار خطر مرگ مى گردد و در صورتیکه بهت زده شود و مشاعر خود را از دست دهد دیگر نمى تواند تدبیر و تنظیم قواى اعضاى خود را در دست داشته باشد و چه بسا در این لحظه با سرعت هر چه تمامتر خود را به سوى همان خطرى که از آن مبهوت شده بود پرتاب نماید، مثلا با پاى خود به دهان شیر برود، و چه بسا بر عکس، حرکت را فراموش کند، و مانند جمادات که حرکتى ندارند بدون حرکت بایستد، و چه بسا کارى کند که قصد آن را ندارد. و نظایر این حوادث در صحنه عشق و محبت بسیار و حکایات عشاق روزگار که سرانجامشان به چه جنونى انجامیده معروف است.
و همین معنا فرق میان زلیخا و سایر زنان اشرافى مصر بود، چون مستغرق بودن زلیخا در محبت یوسف به تدریج صورت گرفت، به خلاف زنان اشرافى مصر که در مجلس زلیخا بطور ناگهانى به یوسف برخوردند، و در نتیجه پرده اى از جمال یوسف بر روى دلهایشان افکنده شد و از شدت محبت عقلهایشان پرید و افکار و مشاعرشان را به کلى مختل ساخت، در نتیجه میوه را از یاد برده به جاى آن دستهاى خود را قطع کردند، و نتوانستند کنترل خود را حفظ نمایند و نتوانستند از برون افتادن آنچه که از محبت یوسف در دل یافتند خوددارى کنند، و بى اختیار گفتند: حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم.
با اینکه مجلس در خانه عزیز و در دربار سلطنتى او منعقد شده بود، و در چنین مجلسى جا نداشت که میهمانان این طور گستاخى کنند، بلکه جا داشت نهایت درجه ادب و وقار را رعایت نمایند، و نیز لازم بود حرمت زلیخا، عزیزه مصر را رعایت نموده حشمت موقعیت او را نگهدارند. علاوه، خود از اشراف و زنانى جوان و صاحب جمال و صاحب شوهر بودند، چنین زنانى پرده نشین نمى بایست این چنین نسبت به یک مرد اجنبى اظهار عشق و محبت کنند. همه اینها جهاتى بود که مى بایست مانع گستاخى آنان شود. و مگر همین زنان نبودند که دنبال سر زلیخا ملامتها نموده او را به باد مذمت مى گرفتند، با اینکه زلیخا سالها با چنین جوان زیبایى همنشین بود، آن وقت چطور گفته هاى خود را فراموش نموده با یک بار دیدن یوسف به این حالت افتادند.
از اینهم که بگذریم جا داشت از یکدیگر رودربایستى کنند، و از عاقبت فضیحت بارى که زلیخا بدان مبتلا شده بود پرهیز نمایند. علاوه بر همه اینها، آخر خود یوسف در آن مجلس حضور داشت، و رفتار و گفتار آنان را مى دید، از او چطور شرم نکردند؟
جواب همه اینها یک کلمه است و آن این است که دیدن ناگهانى یوسف و مشاهده آن جمال بى نظیر، خط بطلان بر همه این حرفها کشید، و آنچه که قبلا با خود رشته بودند (که در مجلس چنین و چنان رعایت ادب کنیم) همه را پنبه کرد، و مجلس ادب و احترام را به یک مجلس عیش مبدّل ساخت، که هر که هر چه در دل دارد با همنشینان در میان گذاشته و از اینکه درباره اش چه خواهند گفت پروا نکند، لذا بى پرده گفتند: سبحان اللّه! این جوان بشر نیست فرشته اى بزرگوار است.
آرى، این گفتار همان بانوانى است که در گذشته نه چندان دور درباره زلیخا مى گفتند: امراه العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنریها فى ضلال مبین.
و در حقیقت آن حرفشان بعد از این گفتارشان، خود عذرخواهى و پوزشى از ایشان بود، و مفادش این بود که آن بدگوییها که ما دنبال سر زلیخا مى گفتیم در صورتى که یوسف بشرى معمولى بود همه حق و بجا بود، ولى اینک فهمیدیم که یوسف بشر نیست، و انسان وقتى سزاوار ملامت و مذمت است که به یک بشر دیگر اجنبى عشق بورزد و با او مراوده کند با اینکه مى تواند حاجت طبیعى خود را با آنچه که در اختیار دارد برآورد، و اما در صورتى که جمال آن شخص اجنبى جمالى بى مانند باشد به حدى که از هر بیننده اى عنان اختیار را بگیرد دیگر سزاوار مذمت و در عشقش مستحق هیچ ملامتى نیست.
به همین جهت بود که ناگهان مجلس منقلب شد و قیود و آداب همه کنار رفت، نشاط و انبساط وادارشان کرد که هر یک آنچه از حسن یوسف در ضمیر داشتند بیرون بریزند، خود زلیخا هم رودربایستى را کنار گذاشته اسرار خود را بى پرده فاش ساخت و گفت: اینکه مى بینید همان بود که مرا درباره آن ملامت مى کردید، من او را به سوى خود توجّه دادم ولى او عصمت گزید آنگاه بار دیگر عنان از کف داده به عنوان تهدید گفت: اگر آنچه دستورش مى دهم انجام ندهد بطور مسلم به زندان خواهد افتاد، و یقینا در زمره مردم خوار و ذلیل در خواهد آمد. این بگفت تا هم مقام خود را نزد میهمانان حفظ کند، و هم یوسف را از ترس زندان به اطاعت و انقیاد وادار سازد.
و اما یوسف، نه کمترین توجهى به آن رخساره هاى زیبا و آن نگاههاى فتان نمود و نه التفاتى به سخنان لطیف، و غمزه هاى دلربایشان کرد، و نه تهدید هول انگیز زلیخا کمترین اثرى در دل او گذاشت.
آرى، دل او همه متوجه جمالى بود فوق همه جمالها، و خاضع در برابر جلالى بود که هر عزّت و جلالى در برابرش ذلیل است، و لذا در پاسخشان یک کلمه حرف نزد و به گفته هاى زلیخا که روى سخنش با او بود هیچ توجهى ننموده، بلکه به درگاه پروردگارش روى آورده و گفت: بار الها! زندان در نزد من بهتر است از آنچه که اینان مرا بدان دعوت مى کنند، و اگر تو کیدشان را از من نگردانى دلم به سوى آنان متمایل گشته و از جاهلان مى شوم.
اگر این کلام را با آن حرفى که در مجلس مراوده در جواب زلیخا گفت که: پناه به خدا، او پروردگار من است که منزلگاهم را نیکو ساخت، و به درستى که ستمکاران رستگار نمى شوند مقایسه کنیم از سیاقش مى فهمیم که در این مجلس به یوسف سخت تر گذشته تا آن مجلسى که روز قبل با حرکات تحریک آمیز زلیخا مواجه بود، چون آنجا او بود و کید زلیخا، ولى امروز در برابر کید و قصد سو جمعى قرار گرفته. بعلاوه، واقعه روز قبل واقعه اى بود که در خلوت صورت گرفت، و خود زلیخا هم در پنهان داشتن آن اصرار داشت، ولى امروز همه آن پرده پوشى ها کنار رفته در برابر جمع کثیرى از زنان شهر دارد معاشقه مى کند. آرى، آنجا تنها زلیخا بود، اینجازیادى اظهار عشق و محبت مى کنند، آنجا یک نفر بود که مى خواست وى را گمراه کند، اینجا عده اى بر این معنا تصمیم گرفته اند، آنجا اگر شرایطى زلیخا را مساعدت مى کرد اینجا شرایط و مقتضیات بیشترى علیه او در کار است.
لذا در آنجا تنها به خدا پناه برد ولى در اینجا رسما به درگاه خداى سبحان تضرع نموده در دفع کید ایشان از او استمداد نمود، و خدا هم دعایش را مستجاب نمود. کید ایشان را از او بگردانید، آرى خدا شنوا و دانا است.
در اینجا به بحث درباره آیات برگشته مى گوییم: کلمه نسوه در آیه مورد بحث اسم جمع است براى زن، و از اینکه مقیدش کرد به فى المدینه استفاده مى شود که از نظر عدد و یا از نظر موقعیت عدّه و یا اشخاصى بوده اند که گفتگویشان در انتشار قضیه و رسوایى بیشتر موثر بوده است. و امراه العزیز همان زنى بوده که یوسف در خانه اش زندگى مى کرده، و با یوسف بناى مراوده را گذاشته، و کلمه عزیز معنایش معلوم است، و این لقب همان سیدى بود که یوسف را از مکاریان خریدارى نمود، و این لقب مخصوص کسى بوده که بر کشور مصر ریاست مى کرده و لذا وقتى یوسف به ریاست مصر رسید او را هم عزیز لقب دادند.
و از اینکه فرمود: تراود فتیها برمى آید که خواسته اند بگویند زلیخا بطور استمرار یوسف را دنبال مى کند، و این بدترین مراوده است، و کلمه فتى به معناى غلام جوان وفتاه به معناى کنیز جوان است، و استعمال فتى در غلام شایع است، و شاید به همین اعتبار در اینجا آن را به ضمیر زلیخا اضافه نموده و فرموده جوانش. و در مفردات گفته: شغفها حبا یعنى محبت یوسف تا شغاف قلب زلیخا، یعنى باطن او راه یافته بود - نقل از حسن - و گفته شده به معناى وسط آن - نقل از ابى على - و این دو معنا نزدیک بهمند. و شغاف قلب به معناى غلافى است که محیط به قلب است. و معنایش این است که: عده اى از زنان شهر که حرف هایشان در زلیخا و در حق او خالى از اثر نیست گفتند: همسر عزیز بطور مستمر با غلامش مراوده دارد و مى خواهد او را به سوى خود جلب کند، و این براى او شایسته نیست، چون او زن است و این از وقاحت است که زن با مردى بیگانه چنین کند، گر چه طبع مردان چنین اقتضایى دارد، ولى زن خیلى باید بى شرم باشد که دست به چنین کارى بزند، علاوه بر اینکه او همسر عزیز و خودش عزیزه این کشور است، او مى بایست، و حتما مى بایست، آبروى خاندان و شرافت شوهر و مکانت خود را مراعات مى کرد، از این هم که بگذریم آن کسى که وى به او دلبسته غلام اوست، ولى مثل چنین شخصیتى چرا باید به یک غلام عبرانى که غلام خود اوست عشق بورزد و این گونه واله و شیدایش شود، حال اگر صرفا دوستش مى داشت باز هم قابل تحمّل بود، نه اینکه محبت را تا آنجا بکشاند که به مراوده بینجامد، و او هم از اجابت خواهشش سر باز زند، و باز متنبه نشود، به اصرار و التماس بیفتد. راستى زلیخا گمراهى را به حد قباحت و شناعت رسانده است. و لذا دنبال این حرفها این معنا را اضافه کردند که: انا لنریها فى ضلال مبین.
فلما سمعت بمکرهن ارسلت الیهن و اعتدت لهن متکا و آتت کل واحده منهن سکینا
در مجمع البیان گفته: مکر به معناى حیله سازى به منظور رسیدن به مقصود است.
و اگر این اعتراضات زنان مصر را مکر به زلیخا خوانده است، براى این است که رقبا و حسودان زلیخا با اشاعه این حرفها داشتند او را رسوا مى کردند و هتک حرمت مى نمودند، و اگر کسى را به نزد ایشان فرستاد و دعوتشان کرد، براى این بود که یوسف را به آنان نشان بدهد، و ایشان را هم مانند خود به عشق او مبتلا سازد، و در نتیجه دست از بدگویى و ملامت او بازداشته او را در عشقش معذور بدارند.
بنابراین، اگر گفته هاى زنان مصر را مکر نامیده و فرموده وقتى مکر زنان مصر را شنید بدین خاطر است که سرزنشهاى ایشان از در حسد و دشمنى بوده، و آنها مى خواسته اند وى را در میان مردم رسوا کنند.
و اینکه فرمود: ارسلت الیهن معنایش روشن و کنایه است از اینکه ایشان را احضار نمود.
کلمه اعتدت به معناى تهیه دیدن و آماده کردن است، یعنى براى هر یک از آن زنان تکیه گاهى (متکایى) مهیا کرد.
و اینکه فرمود: و آتت کل واحدة منهن سکینا مقصود از دادن کارد به جهت پاره کردن میوه از قبیل ترنج و امثال آن بوده. و معناى و قالت اخرج علیهن این است که به یوسف دستور داد که بر آن زنان درآید، و این نقشه را بدان جهت ریخت که یوسف وقتى بر آنان درآید که خالى الذهن و مشغول میوه و سرگرم پاره کردن آن باشند، و از ظاهر لفظ آیه برمى آید که یوسف تا آن ساعت از نظر زنان مهمان پنهان بوده، حال یا در گنجه و صندوق خانه بوده و یا در اطاق دیگرى قرار داشته که به سالن پذیرایى راه داشته، چون زلیخا به یوسف مى گوید: بیرون آى بر ایشان و اگر غیر این صورت بود مى گفت درآى بر ایشان.
از سیاق استفاده مى شود که این نقشه از زلیخا مکرى بود در مقابل مکر زنان مصر، تا ایشان را رسوا ساخته زبانشان را از ملامت خود قطع کند، و بفهمند که یوسف چه بر سر او آورده.
و این نقشه بسیار ماهرانه تنظیم شده بود، چون برنامه ملاقات را اینطور چیده بود که قبلا براى هر یک متکایى تهیه نموده، به دست هر یک کاردى داده در همه این لحظات یوسف را از نظر آنان پنهان داشته بود، و یک باره او را به مجلس درآورده و بطور ناگهانى به آنها نشانش داد، تا یک باره عقلها را از دست داده مدهوش جمال بدیع یوسف گردند، در نتیجه کارى کنند که آدم عاقل و هوشیار چنین کارى نمى کند. و همین شاهد بى عقلى آنان شود، و آن این است که با دیدن او دستهاى خود را به جاى میوه قطع کنند، آنهم نه یک نفر و دو نفرشان، بلکه همگى آنان دست خود را قطع کنند.
فلما راینه اکبرنه و قطعن ایدیهن و قلن حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم
کلمه اکبرنه از اکبار به معناى اعظام و بزرگداشت است، و کنایه است از حالت دهشت زدگى آن زنان، بطوریکه شعور و ادراک خود را به محض دیدن آن حسن و جمال از دست دادند، و این حالتى است طبیعى و خلقتى در عموم مردم، که هر کوچکى در برابر بزرگ و هر حقیرى در برابر عظیم خاضع گردد. پس هر وقت عظیم و کبیرى به عظمت و کبریایى خود در برابر شعور آدمى جلوه گر شود بر هر چه که در شعور آدمى وجود دارد و کوچکتر از آن عظیم است قاهر آمده و آنها را از یادش مى برد، و در نتیجه آدمى در اعمالش دچار خبط مى گردد.
به همین دلیل بود که وقتى زنان مصر یوسف را بدیدند حسن و جمال او بر شعور و ادراکشان قاهر آمد، در نتیجه به جاى میوه دستهاى خود را قطع کردند. و اینکه قطع را به صیغه تفعیل آورده دلالت بر زیادى آن قطع دارد، همچنانکه وقتى مى گویند قتل القوم تقتیلا و یا مى گویند موتهم الجدب تمویتا معنایش این است که: او مردم را بسیار بکشت. و یا: قحطى بسیارى از مردم را نابود کرد.
و اینکه فرمود: و قلن حاش للّه تقدیس خداست در امر یوسف، و این جمله نظیر آیه ما یکون لنا ان نتکلم بهذا سبحانک هذا بهتان عظیم است. تقدیس خداى سبحان، ادبى است که معتقدین به خدا در هر امرى که در آن یک نوع تنزیه و تبرئه براى کسى اثبات مى کنند به زبان آورده نخست خدا را تنزیه و سپس به تنزیه شخص مورد نظر مى پردازند. زنان مصر هم وقتى خواستند یوسف را تنزیه کنند و بگویند: ما هذا بشرا... اول خدا را با جمله حاش للّه تنزیه نموده و سپس به تنزیه یوسف پرداختند.
و در جمله ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم بشریت را از یوسف نفى و فرشته بودن را برایش اثبات کردند، البته این حرف هم ناشى از اعتقادى بود که معتقدین به خدا که یک فرقه آنان بت پرستانند بدان معتقد بودند. و آن این بود که خداوند فرشتگانى دارد که موجوداتى شریف و مبد هر خیر و سعادت در عالمند، و زندگى هر موجود زنده و علم و جمال و بها و سرور و سایر کمالات مورد آرزو از ناحیه آنان ترشح مى شود، و در نتیجه خود ایشان داراى تمامى جمالها و زیباییهاى صورى و معنویند، و اگر فرضا به صورت بشر مجسم شوند در حسن و جمالى مى آیند که به هیچ مقیاسى قابل اندازه گیرى نیست و بت پرستان آنها را به صورت انسان تصوّر مى کنند، البته انسانى در نهایت حسن و بها.
و شاید همین اعتقاد سبب بوده که به جاى توصیف حسن و جمالش و چشم و ابرویش، او را به فرشته اى بزرگوار تشبیه کرده اند، با اینکه آتشى که در دل ایشان افروخته شده بود، به دست حسن صورت و زیبایى منظر یوسف افروخته شده بود. مع ذلک مى بینیم از حسن او چیزى نگفتند، بلکه او را فرشته اى کریم نامیدند، تا هم به حسن صورت او اشاره کرده باشند و هم به حسن سیرتش، و هم به جمال ظاهر و خلقتش و هم به جمال باطن و خلقش و خدا داناتر است.
و از اینکه کلام زنان مصر مقدم بر کلام همسر عزیز فذلکن الذى لمتننى فیه ذکر شده فهمیده مى شود که ایشان این حرف را به منظور حق دادن به زلیخا و معذور دانستن وى نگفته اند، و نخواسته اند بگویند: تو در عاشق شدنت به یوسف حق داشته اى، بلکه کلامى بوده که بى اختیار و بطور قهر در مقام مدح و ثناى یوسف و مجذوبیت و شیدایى خود زده اند، بدون اینکه توجه داشته باشند که این کلام مایه رسوایى ایشان است، و همسر عزیز هم هرگز حاضر نبود بدون چنین مقدمه اى بگوید فذلکن الذى لمتننى فیه و لیکن بعد از آنکه ایشان را، هم عملا به بریدن دست به جاى میوه، و هم قولا رسوا و مفتضح کرد آن وقت خودش این حرف را زد که دیگر چاره اى جز تصدیقش نداشته باشد.
قالت فذلکن الذى لمتننى فیه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم...
زمینه این کلام زمینه دفع توهم است، کانه کسى گفته است: بعد از آنکه زنان مصر دستهاى خود را بریده و درباره یوسف آن اعتراف را کردند زلیخا چه گفت و شخصى در جواب او گفته: قالت - زلیخا گفت...
زلیخا با آوردن حرف فا بر سر ذلکن کلام خود را فرع و نتیجه گفتار و کردار زنان مصر کرد، و با آوردن ذا اشاره به شخصى (یوسف) کرد که زنان، زلیخا را به خاطر عشق به آن شخص ملامت مى کردند، و آن شخص را چنین توصیف کرد که: این همان است که مرا در عشق به او ملامت مى کردید. این کار را کرد که خود یوسف جوابشان باشد، و بفهمند که عشق به چه کسى باعث شد که او شرافت و آبروى دودمان و عزّت شوهر خود و عفت خود را به باد دهد. ومعلوم است که بهترین و قوى ترین بیان آن بیانى است که شنونده را به دلیل خارجى حواله دهد، چنانکه در آیه اهذا الذى یذکر آله تکم و آیه ربنا هولا اضلونا نیز همین نکته بکار رفته.
آنگاه پس از این اشاره و نشان دادن، اعتراف کرد به اینکه با یوسف مراوده داشته و گفت که من او را دنبال کرده بودم، اما دست از عفت خود برنداشت، و خواستار عصمت و پاکى بود، و اگر چنین بى پروا دل خود را براى آنان سفره نموده و رازى را که همواره بر مخفى ماندنش سعى داشته بیرون ریخته براى این بود که دید دلهاى همه مانند دل او شیداى یوسف است، و چون همه را همدرد خود یافت شروع کرد به درد دل کردن، و این جزئیات در جمله کوتاه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم نهفته است.
و در آخر، تصمیم خود را براى آنان بگفت که از یوسف دست بردار نیست و هم به یوسف فهماند که او را بر موافقت خود اجبار مى کند، و اگر مخالفت کند سیاستش خواهد کرد، و این گفتار خود را: و لئن لم یفعل ما آمره لیسجنن و لیکونا من الصاغرین به وجوهى چند از اقسام تاکید از قبیل: قسم، نون تاکید، و لام و امثال آن موکد نمود، تا برساند که بر این تصمیمش جازم است، و چنین قدرتى در خود مى بیند که بتواند او را در برابر خواسته خود تسلیم سازد، و اگر استنکاف کند از همین الان خود را آماده رفتن زندان بسازد آن وقت است که این زندگى آزادانه و مرفهش به سیاه چال زندان، و این روزگار عزّتش به خوارى و هوان مبدّل مى شود. این نحوه گفتار به خوبى نشان مى دهد که هم خواسته از در بیچارگى به زنان مصر عزّت و مناعت بفروشد و هم یوسف را تهدید نماید.
و این تهدید از آن صحنه سازى که در روز مراوده کرد و از شوهرش تقاضا نمود که یوسف را به زندان افکند شدیدتر و هول انگیزتر است، چون در آن روز به شوهر خود گفت: نیست جزاى کسى که به همسرت قصد سو کند جز اینکه زندانى شود، و یا عذاب دردناکى بچشد و آن تهدید به چند جهت از این تهدید سبک تر است:
اولا براى اینکه در آنجا کیفر را مردد کرد میان زندان و عذاب الیم، ولى در اینجا جمع کرد میان هر دو که عبارت است از زندان و خوارى.
و ثانیا براى اینکه در آنجا از شوهرش تقاضا کرد، ولى در اینجا گفت خودم این کار را مى کنم، و طورى هم گفت که جاى تردید نگذاشت، و رسانید که بر این تصمیم صددرصد جازم است، و فهمانید که آنقدر در دل شوهرش نفوذ دارد که بتواند او را به هر چه که مى خواهد وادار سازد و در امر او به هر نحوى که دلش بخواهد تصرف کند.
قال رب السجن احب الى مما یدعوننى الیه و الا تصرف عنى کیدهن اصب الیهن و اکن من الجاهلین.
زلیخا و زنان مصر بدون هیچ پروایى آنچه در دل داشتند بیرون ریختند. او فاش نمود، و ایشان فاش نمودند، در حالى که خود یوسف ایستاده بود. ایشان به خیال خود توجه او را به سوى خود معطوف مى کردند، و به خیال خود با او حرف مى زدند، ولى او کمترین توجهى به آنها نکرد، و حتى به یک کلمه هم زبان نگشود، بلکه توجه خود را به درگاه خداى متعال معطوف داشت و با قلبى که جز خدا چیز دیگرى در آن جا نداشت رو به سوى خداى مالک دلها نمود و گفت: رب السجن احب الى مما یدعوننى الیه... .
و این کلامش دعا (نفرین) به خود نبود که خدایا! مرا با انداختن در زندان از شر این زنان خلاص کن بلکه بیان حال خود در برابر تربیت الهى بود و مى خواست عرض کند: در جنب محبت تو زندان را با رضاى تو ترجیح مى دهم بر لذت معصیت و دورى از تو. و این گفتارش نظیر آن حرفى بود که در روز خلوت با زلیخا گفت: معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى انه لا یفلح الظالمون. پس در هر دوى این دو کلام افتخار ورزیدن به داشتن چنین خدایى بزرگ و مهربان است، و تنها فرق میان آن دو این است که در یکى خدا را خطاب کرده و در دیگرى زلیخا را. و در هیچ یک از آن دو، دعا (نفرین) نیست.
البته جمله رب السجن احب الى... یک نوع مقدمه و زمینه چینى است براى جمله و الا تصرف عنى کیدهن اصب الیهن که در ظاهر دعا است و در واقع زبان حال است. بنابراین، معناى آیه چنین است: پروردگارا! اگر من میان زندان و آنچه که اینان مرا بدان مى خوانند مخیر شوم زندان را اختیار مى کنم، و از تو درخواست دارم که سو قصد اینان را از من بگردانى، چون اگر تو، کید ایشان را از من نگردانى از جاى کنده مى شوم و به سوى آنان میل نموده در نتیجه از جاهلان مى گردم، زیرا اگر من تاکنون شر ایشان را از خود دور داشته ام به وسیله علمى بوده که تو به من تعلیم فرمودى، و اگر افاضه خود را از من دریغ فرمایى من مثل سایر مردم جاهل مى شوم، و در مهلکه عشق و هوس بازى قرار مى گیرم.
از خود آیه به کمک سیاق، چند نکته استفاده مى شود:
اول اینکه، جمله رب السجن احب الى... نفرینى نبوده که یوسف علیه السّلام به جان خود کرده باشد، بلکه بیان حالى بوده که از خود براى پروردگارش نموده که روى دل از زنان گردانیده و به سوى او بازگشت کرده است. و معناى: احب الى این است که اگر اختیار به دست خودم باشد من زندان را بر آنچه که ایشان مرا بدان مى خوانند اختیار مى کنم. نه اینکه به مقتضاى افعل التفضیل احب: محبوبتر معنایش این باشد که پیشنهاد ایشان هم محبوب است ولى به آن مقدارى که طبع آدمى و نفس اماره اقتضاى آن را دارد، به خلاف زندان و رضاى تو که محبوبیتش بیشتر از آن است.
و اینکه فرمود: فاستجاب له ربه اشاره است به استجابت دعایى که از زبان حال الا تصرف عنى کیدهن... استفاده مى شود، براى اینکه دنبال آن فرموده: فصرف عنه کیدهن، و اگر گفتار یوسف دعا (نفرین) بود مى بایست استجابتش هم زندان باشد، و حال آنکه تنها فرمود کید ایشان را از وى بگردانید. پس اینکه بعضى توهم کرده اند که این جمله استجابت نفرین یوسف است براى رفتن به زندان، صحیح نیست.
یکى از ادله این معنا خود آیات مورد بحث است که بعد از داستان در قصه به زندان رفتن یوسف مى فرماید: ثم بدا لهم من بعد ما راوا الایات لیسجننه حتى حین - پس، بعد از آن آیات که دیدند بر آن شدند که او را براى مدتى زندانى کنند و اگر گفتار یوسف بیان حال نبود بلکه رسما دعا (نفرین) براى به زندان رفتن خود بود و جمله فاستجاب... هم معنایش این بود که خداوند دعاى (نفرین) او را مستجاب کرد و زندان را برایش مقدر فرمود، دیگر جا نداشت به ثم تعبیر بفرماید و جمله را از جملات سابقش جدا کند - دقّت فرمائید.
دوم اینکه زنان مصر هم او را دعوت نموده، و با او مراوده کردند همانطورى که زلیخا او را به خود دعوت نمود و با او مراوده کرد. و اما اینکه دعوت زنان مصر به سوى خودشان بوده و یا دعوت یوسف به این بوده که پیشنهاد زلیخا را بپذیرد، و یا هر دو کار را کرده اند، هم گفته اند خواهش او را بپذیر و هم خواهش تک تک ما را، آیه شریفه از آن ساکت است، و فقط از یک جمله مى توان مختصر استفاده اى کرد و آن این است که فرموده: اگر کید ایشان را از من نگردانى من متمایل به سوى آنان مى شوم زیرا اگر زنان مصر او را به خویشتن دعوت نکرده بودند عاشق شدنش به ایشان معناى روشنى نداشت.
لیکن آیاتى که راجع به پیغام یوسف به فرستاده پادشاه است از زندان، که گفت: برگرد به سوى خدایت پس از او بپرس داستان زنانى که دستهاى خود را بریدند چه بود - تا آنجا که مى فرماید - زنان گفتند: حاش للّه، ما بر او هیچ گناهى ندیدیم. همسر عزیز گفت: الان حق از پرده بیرون شد، من او را به سوى خویشتن خواندم و او از راستگویان است. یوسف گفت این را گفتم تا عزیز بداند من در غیابش به او خیانت نکردم چون خدا کید خیانت کاران را به نتیجه نمى رساند... اشعار به این معنا دارد که در آن روز زنان مصر یوسف را به سوى خود دعوت نکردند، بلکه او را نصیحت کردند که خواهش زلیخا را بپذیرد، قرآن تا این اندازه زنان مصر را شریک کرده، و بعد از آن، از قول یوسف فرموده: من در غیاب عزیز به او خیانت نکردم و اگر زنان مصر بیش از این شرکت مى داشتند، یعنى آنها هم یوسف را به سوى خویش دعوت کرده بودند باید در اینجا مى فرمود: تا ملک بداند که من خیانت نکردم و یا از قول وى چنین نقل کند: من به عزیز و به غیر او خیانت نکردم - دقّت فرمایید.
ولى از این اشعار که بگذریم عادتا محال به نظر مى رسد که زنان مصر از یوسف جمالى را ببینند که از خود بى خود شوند و عقل و شعور خود را از دست بدهند و دستهاى خود را به جاى میوه پاره بکنند آنگاه به هیچ وجه متعرض او نشوند، و تنها خواهش کنند که دل زلیخا را بدست آورد و بعد برخاسته به خانه هاى خود بروند، چنین چیزى معمولا ممکن نیست. بلکه عادت حکم مى کند به اینکه از مجلس خارج نشده باشند مگر آنکه همان بلایى که بر سر زلیخا آمد بر سر ایشان هم آمده باشد، و در علاقه به یوسف به حد عشق رسیده باشند، همانطور که زلیخا رسید، و از آن به بعد از خواب و خوراک افتاده، صبح و شام بیاد وى باشند، و جز او هم و غمى نداشته، جان خود را نثار قدمش کنند، و او را به هر زینتى که در وسع و طاقتشان باشد به طمع اندازند، و خود را بر سر راهش قرار داده متاع خود را بر او عرضه دارند و با تمام قدرت و استطاعت سعى کنند تا به وصال او نایل آیند. آرى، طبع قضیه اینطور اقتضا دارد.
از ظاهر کلام یوسف بنا به حکایت قرآن نیز معانى مذکور استفاده مى شود، آنجا که عرض کرد: پروردگارا! زندان محبوبتر است نزد من از آنچه که اینان مرا بدان مى خوانند، و اگر کید ایشان را از من نگردانى گرفتارشان مى شوم، چون اگر زنان مصر تنها با او حرف زده بودند از حرف زدنشان نزد خدا شکایت نمى کرد. پس اینکه با پروردگار شنوا و با خبر از حالش مناجات مى کند، قطعا ناشى از ناراحتى شدیدى بوده که از زنان نامبرده دیده.
سوم اینکه آن نیروى قدسى که یوسف به وسیله عصمت و پاکى خود را در چنین موقع خطیرى حفظ کرد، مثل یک امر تدریجى بوده که خداوند آنا فانا به وى افاضه مى فرمود، زیرا اگر یک امر دفعى مى بود دیگر معنا نداشت در هر گرفتارى و خطرى که عفت او را تهدید مى کرده به خدا مراجعه نموده از خدا مدد بطلبد. و دیگر اینکه مى بایست در این گفتار اخیرش مى گفت: و ان لم تصرف عنى - و اگر تو (با دادن نیروى عصمت) کید ایشان را از من نگردانیده بودى نه اینکه بگوید اگر نگردانى، گو اینکه این جمله شرطیه زمانى نیست، ولى هر چه باشد در هیئت هاى مختلف اشارات مختلفى هست.
و لذا مى بینیم خداوند در جمله فاستجاب له ربه فصرف... دفع شر از یوسف را به صرف جدید و استجابتى جدید نسبت داده.
چهارم اینکه این نیروى قدسى از قبیل علوم و از سنخ معارف بوده، به دلیل اینکه یوسف مى گوید: اگر مرا نگه ندارى از جاهلان مى شوم و اگر غیر این بود باید مى گفت: از ظالمان مى شوم همچنانکه به همسر عزیز همین را گفت که: ظالمان رستگار نمى شوند و یا باید مى گفت: از خائنان مى شوم همچنانکه به ملک فرمود: و خدا کید خیانتکاران را به نتیجه نمى رساند.
حضرت یوسف در نحوه خطاب خود بین آن دو (عزیز و همسرش) و بین خداى تعالى فرق قائل شده، هنگامى که آن دو را مخاطب قرار داده به خاطر رعایت مقام و منزلتشان از جهت فهم، ظاهر امر را رعایت کرده و فرموده: این عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند. و این کار خیانت است و خدا کید خائنان را به نتیجه نمى رساند اما هنگامى که خداوند را مخاطب قرار داده حقیقت امر را عرض مى کند، مى فرماید: این عمل جهل است.
فاستجاب له ربه فصرف عنه کیدهن انه هو السمیع العلیم
یعنى خداوند مسالت او را که گفت: اگر کید ایشان را از من نگردانى من عنان اختیار از کف مى دهم مستجاب نمود و کید ایشان را از او بگردانید، چون او شنواى گفته هاى بندگان و داناى به احوال ایشان است.
ثم بدالهم من بعد ما راوا الایات لیسجننه حتى حین
معناى آیه این است: بعد از مشاهده آن آیات و شواهدى که بر طهارت و عصمت یوسف گواهى مى داد براى عزیز و همسرش و درباریان و مشاورینش راى جدیدى پیدا شد، و آن این بود که تا مدتى یوسف را زندانى کنند، تا مردم داستان مراوده زلیخا را که مایه ننگ و رسوایى دربار شده بود فراموش نمایند.
همسر عزیز خواست تا با زندانى کردن یوسف او را به اصطلاح تادیب نموده مجبورش سازد تا او را در آنچه که مى خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانى کردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجیفى که درباره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لکه دار ساخته خاموش شود.
یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند یکى از ایشان به وى گفت: در خواب دیده که آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. دیگرى گفت: در خواب دیده که بالاى سر خود نان حمل مى کند و مرغها از آن نان مى خورند، و از وى درخواست کردند که تاویل رویاى ایشانرا بگوید.
یوسف علیه السّلام رویاى اولى را چنین تعبیر کرد که: وى بزودى از زندان رها شده سمت پیاله گردانى دربار را اشغال خواهد کرد، و در تعبیر رویاى دومى چنین گفت که: بزودى به دار آویخته گشته مرغها از سرش مى خورند، و همینطور هم شد که آن جناب فرموده بود، در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالى چند در زندان بماند.
بعد از این چند سال پادشاه خواب هولناکى دید و آنرا براى کرسى نشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند، و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب مى بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى دیگر خشکیده، هان اى کرسى نشینان نظر خود را در رویاى من بگوئید، اگر تعبیر خواب مى دانید.
گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خوابهاى آشفته نیستیم. در این موقع بود که ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى که او از خواب وى کرده بود افتاد، و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت.
وقتى ساقى نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست، و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى کشت و زرع نموده آنچه درو مى کنید در سنبله اش مى گذارید، مگر مقدار اندکى که مى خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن مى آید که آنچه اندوخته اید مى خورید مگر اندکى از آنچه انبار کرده اید، سپس بعد از این هفت سال، سالى فرا مى رسد که از قحطى نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند مى گردید.
شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد، و دستور آزادیش را صادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمى آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند.
شاه تمامى زنانى که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشته به یک صدا گفتند: خدا منزّه است که ما از او هیچ سابقه سویى نداریم، در اینجا همسر عزیز گفت: دیگر حق آشکارا شد، و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگویان است. پادشاه امر او را بسیار عظیم دید، و علم و حکمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظیم آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزّت و احترام احضارش کنند، و گفت: او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروز نزد ما داراى مکانت و منزلت و امانتى، زیرا به دقیق ترین وجهى آزمایش، و به بهترین وجهى خالص گشته اى.
یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمین - یعنى سرزمین مصر - بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم، و مى توانم کشتى ملت و مملکت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانیده از مرگى که قحطى بدان تهدیدشان مى کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفته، یوسف دست در کار امور مالى مصر مى شود، و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سیلوهاى مجهز با کمال تدبیر سعى مى کند، تا آنکه سالهاى قحطى فرا مى رسد، و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم مى کند و بدین وسیله از مخمصه شان مى رهاند.
در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزى مصر مى رسد و بر اریکه سلطنت تکیه مى زند. پس مى توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم مى شد، آرى با اینکه زنان مصر مى خواستند (براى خاموش کردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، و لیکن خدا غیر این را خواست.
در بعضى از همین سالهاى قحطى بود که برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را مى شناسد، ولى ایشان او را بهیچ وجه نمى شناسند، یوسف از وضع ایشان مى پرسد، در جواب مى گویند: ما فرزندان یعقوبیم، و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.
یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتى دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مى دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه (براى اینکه تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند، تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.
چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته:
اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خوددارى مى کند، در همین بین خرجینها را باز مى کنند تا طعام را جابجا کنند، مى بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش مى رسانند، و در فرستادن بنیامین اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى کند، تا آنکه در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مى دهد، و در عهد خود این نکته را هم اضافه مى کنند که اگر گرفتارى پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.
آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى کنند در حالى که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مى شوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى کند و مى گوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس کنم، بلکه نقشه اى دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنى) و آن اینست که مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آن چه مى بینى ناراحت بشوى.
و چون بار ایشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مى گذارد، آنگاه جارزنى جار مى زند که: اى کاروانیان! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمى گردند و به نزد ایشان مى آیند، که مگر چه گم کرده اید؟ گفتند: جام سلطنتى را، هر که از شما آنرا بیاورد یک بار شتر جایره مى دهیم، و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم، و ما دزد نبوده ایم، گفتند: حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست؟ خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما) کیفر دزد، خود دزد است، که برده و مملوک صاحب مال مى شود، ما سارق را اینطور کیفر مى کنیم.
پس شروع کردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجینهاى سایر برادران را وارسى کردند، در آنها نیافتند، آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند.
هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند موثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یکى از ایشان را بجاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد، ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمى دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته، مگر سابقه ظلمى که به یوسفش کردید از یادتان رفته؟ من که از اینجا تکان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد، و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره اى معین نماید، لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.
یعقوب علیه السلام وقتى این جریان را شنید، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبرى جمیل پیش مى گیرم، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند، در اینجا روى از فرزندان برتافته، ناله اى کرد و گفت: آه، وا اسفاه بر یوسف، و دیدگانش از شدت اندوه و غمى که فرو مى برد سفید شد، و چون فرزندان ملامتش کردند که تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمى دارى، گفت: (من که به شما چیزى نگفته ام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شکایت مى کنم، و من از خدا چیرهایى سراغ دارم که شما نمى دانید، آنگاه فرمود: اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید.
چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر یوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زارى کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم کن، و گفتند: که هان اى عزیز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه کرده، و قحطى و گرسنگى از پایمان درآورده، با بضاعتى اندک آمده ایم، تو به بضاعت ما نگاه مکن، و کیل ما را تمام بده، و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته اى ترحم فرما، که خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.
اینجا بود که کلمه خداى تعالى (که عبارت بود از عزیز کردن یوسف على رغم خواسته برادران، و وعده اینکه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفى کند، ناگزیر چنین آغاز کرد:
هیچ مى دانید آنروزها که غرق در جهل بودید؟ با یوسف و برادرش چه کردید (برادران تکانى خورده) گفتند. آیا راستى تو یوسفى؟ گفت: من یوسفم، و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى کسى که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمى سازد.
گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برترى داد، و ما چه خطا کارانى بودیم، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز مى کند و هر که را بخواهد ذلیل مى سازد، و سرانجام نیک، از آن مردم با تقوا است و خدا با خویشتن داران است، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو و استغفار را پیش کشیده چنین گفت: امروز به خرده حساب ها نمى پردازیم، خداوند شما را بیامرزد، آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته، پیراهن او را هم با خود برده به روى پدر بیندازند، تا بهمین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.
برادران آماده سفر شدند، همین که کاروان از مصر بیرون شد یعقوب در آنجا که بود به کسانى که در محضرش بودند گفت: من دارم بوى یوسف را مى شنوم، اگر به سستى راى نسبتم ندهید، فرزندانى که در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى.
و همینکه بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت، و عجب اینجاست که خداوند بعین همان چیزى که بخاطر دیدن آن دیدگانش را گرفته بود، با همان، دیدگانش را شفا داد، آنگاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم که من از خدا چیرهایى سراغ دارم که شما نمى دانید؟
گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار کن، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطا کار بودیم، یعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى کنم که او غفور و رحیم است.
آنگاه تدارک سفر دیده بسوى یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت، و امنیت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر کرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آنگاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند.
یوسف گفت: پدر جان این تعبیر همان خوابى است که من قبلا دیده بودم، پروردگارم خوابم را حقیقت کرد، آنگاه به شکرانه خدا پرداخت، که چه رفتار لطیفى در دفع بلایاى بزرگ از وى کرد، و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت.
دودمان یعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتى که به ایشان کرده بود و آن منتى که به گردن ایشان داشت بى نهایت دوست مى داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش ابراهیم و اسحاق و یعقوب دعوت مى کرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤ من آمده.
ثناى خداوند بر یوسف علیه السلام و مقام معنوى او
خداوند یوسف علیه السّلام را از مخلصین و صدیقین و محسنین خوانده، و به او حکم و علم داده و تاویل احادیثش آموخته، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام کرده و به صالحینش ملحق ساخته، (اینها آن ثناهایى بود که در سوره یوسف بر او کرده) و در سوره انعام آنجا که بر آل نوح و ابراهیم علیه السّلام ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده.