به نقل از پایگاه خبری الجزیره؛ حیفا ابو صبیح دختری ۱۵ ساله بود که برای اولین بار در کرانه باختری شاهد صحنههای وحشتناکی بود که درست بعد از یک کشتار جمعی در بیرون از خانهشان در بخش قدیمی الخلیل رخ داد.
او به یاد دارد که در سال ۱۹۹۴ (۱۳۷۲) بعد از شنیدن صدای شلیک گلوله که از مسجد ابراهیمی در حوالی محل سکونتشان شنیده شد، هراسان از خانهاش بیرون آمد و به دنبال برادر بزرگترش گشت. یک شهرکنشین صهیونیستی در هنگام نماز صبح به صدها فلسطینی شلیک کرده بود و ۲۹ نفر را کشته و بیش از ۱۰۰ نفر را زخمی کرده بود.
او آن روز شاهد کشته شدن یک مرد جوان فلسطینی توسط ارتش اسرائیل هم بود که جلوی چشمش به او شلیک کردند. پس از آن روز، صحنهای که او شاهدش بود بارها در الخلیل تکرار شد. الخلیل شهری است که یک شهرک یهودینشین با حدود ۸۰۰ نفر در مرکز آن وجود دارد و به همین علت ارتش اسرائیل محدودیتهای سخت گیرانهای برای رفت و آمد حدود ۴۰ هزار فلسطینی که در آن زندگی میکنند اعمال کرده است. بسیاری از فلسطینیهای ساکن این شهر برای محافظت از خود در برابر حملات ساکنان یهودی این شهر، دور تا دور خانه خود را نردههای فلزی کشیدهاند.
حیفا ابو صبیح اولین بار در دسامبر ۲۰۱۵ (آذر ماه )۱۳۹۴ با این اتهام که به همراه سه برادرزادهاش قصد شلیک کردن و کشتن یک اسرائیلی ساکن الخلیل را داشته، توسط ارتش اسرائیل دستگیر شد. حیفا که در زمان دستگیر شدنش ۳۷ سال داشت، مورد بازجویی وحشیانه قرار گرفت و به پنج سال زندان محکوم شد. البته بعداً با اعتراض او به این حکم، محکومیتش به ۱۶ ماه حبس کاهش یافت.
او به خبرنگار الجزیره در خصوص دستگیریاش گفت که در حدود ساعت ۱۲:۴۵ ظهر، حدود ۳۵ سرباز، به خانهاش حمله کردند. سپس به او گفتند ۶ فرزند و شوهرش را به اتاقی بفرستد و خودشان شروع به گشتن خانه کردند. حیفا میگوید سربازان تمام وسایل خانه از جمله نسخههای قرآن را به کناری پرت میکردند و فرزندانش وحشت زده شده بودند. او میگوید هرگز نگاه وحشت زده دخترش را فراموش نمیکند که از او میپرسید او را به کجا میبرند.
حیفا میگوید چشمهایش را بستند و او را با چند سرباز به داخل ماشین انداختند و مدام با کلماتی مانند تروریست، هرزه و حیوان او را تحقیر میکردند. تا آن لحظه او نمیدانست که به زندان منتقلش میکنند.
او در توصیف روزهایی که در حبس گذشت، میگوید: مثل این بود که همزمان هم مرده بودم و هم زنده بودم. مثل اینکه مرا در قبر گذاشته بودند. زنده بودم و آرزو میکردم ای کاش بمیرم.
بعد از دستگیری او را به هفت بازداشتگاه مختلف بردند و در آنها او را ساعتها با چشمهای بسته و دستهایی که دستبند خورده بود، روی زمین سرد مینشاندند. او میگوید بدترین اتفاقی که افتاد این بود که یکی از زندانیان که زیر سن قانونی بود به چادر او چنگ میاندازد تا خود را از سرما محافظت کند، اما او با دستهای بسته حتی نمیتوانست روی او را بپوشاند و این برایش بسیار دردناک بوده است.
او در زندان نماینده زندانیان زن بوده و همه تلاش خود را میکرده است تا برای گرفتن غذا و لباس با نگهبان زندان صحبت کند. او می گوید علیرغم تلاش زندانبانها برای شکستن اتحاد بین زنان و با اینکه سعی میکردند از دختران با وعدههایی مثل دسترسی به تلفن اعتراف بگیرند، آنها باهم متحد ماندند. او میگوید چیزی که به او کمک کرد دوام بیاورد اعتمادی بود که دیگر زندانیان به او به عنوان حامی شان داشتند.
حیفا میگوید یک روز با تلاش فراوان موفق میشود از مأموران اجازه ملاقات با خانوادهها را بگیرد تا سه نفر از زنان از جمله خودش بتوانند فرزندان زیر ۶ سال خود را برای ۱۰ دقیقه در آغوش بگیرند. او میگوید وقتی در نهایت با این خواسته موافقت شد در روز ملاقات یکی از زنان را به دلیل عدم پیروی از قوانین، از دیدن فرزندش منع کردند. او میگوید نمی توانستم جلوی چشمان او دخترم را در آغوش بگیرم و به همین خاطر هر سه نفر ما از دیدن فرزندمان گذشتیم. او میگوید در آن لحظه در خود شکستم. به زندان برگشتم و گریستم.
خبرنگار الجزیره از او میپرسد اگر کسی تو را تروریست خطاب کند چه پاسخی به او می دهی و او میگوید: فلسطینیها مرگ را دوست ندارند. آدم های عادی هستند که زندگی کردن را دوست دارند اما شرف و عزت برایشان ارجحیت دارد. ما مردمی هستیم که سرزمینمان را دزدیدهاند و خانههایمان را سرقت و تخریب کردهاند. چطور مردم دنیا از ما میخواهند سکوت کنیم؟ هیچ کس وقتی حقش ضایع شود سکوت نمیکند.