از امام رضا (ع) خواستم ضامن پدر غریبم شود

امتیاز بدهید
(0 امتیاز)
از امام رضا (ع) خواستم ضامن پدر غریبم شود

خالد حيدري ( مهابادی ) از اولين خلبانان شهيد كشورمان در دفاع مقدس است كه طي عمليات كمان 99 در اولين روز جنگ به شهادت رسيد. شهيد اهل تسنني كه با آسماني شدنش وحدت را براي مردم استان آذربايجان‌غربي به ارمغان آورد. پيكر پاك شهيد خلبان خالد حيدري به همراه شش تن ديگر از شهداي خلبان نيروي هوايي بعد از 32 سال تفحص شدند و در سال 1391 به خاك كشور بازگشتند. شهدايي كه ثابت كردند نيروي هوايي ارتش براي مقابله با هرگونه تهديدي عليه سرزمين اسلامي‌مان از آمادگي كامل برخوردار است. آن چه پيش‌رو داريد روايتي است از زندگي، شهادت و بازگشت شهيدخالد حيدري به آغوش خانواده در گفت‌و‌گوي «جوان» با طلا حيدري دختر شهيد.

زيارت مزار شهيد

براي ديدار با خانواده اولين خلبان شهيد روز 31 شهريور ماه 1359 راهي شهرستان مهاباد مي‌شوم. مهاباد در جنوب آذربايجان غربي قرار دارد. تمام مسير به اين مي‌انديشم شهيد حيدري كه بعد از دو ساعت از آغاز حمله سراسري عراق، در مرخصي به سر مي‌برد، چطور خود را به پايگاه شكاري مي‌رساند و آسماني مي‌شود. ورودي مهاباد همه توجهم به مزار شهيدي جلب مي‌شود كه در ابتداي شهر آرام گرفته و نمادي از يك هواپيماي جنگنده بر بالاي سرش خودنمايي مي‌كند. هواي باراني، دلم را آسماني‌تر مي‌كند و به سمت مزار شهيد مي‌روم. روي سنگ مزار شهيد را مي‌خوانم: شهيد خلبان خالد حيدري.

كنار ماكت هواپيما، قامت رشيد يك شهيد است كه در قالب تنديسي ايستادگي او را تجلي مي‌سازد. اما اين سؤال در ذهنم ايجاد مي‌شود كه چرا شهيد حيدري در گلزار شهداي مهاباد به خاك سپرده نشده است.

حضور در خانه فرزند شهيد

به خانه تنها فرزند شهيد طلا حيدري مي‌رسم. نگاه معصومانه و چهره آرامش همه التهابات و تشويش‌هايم را تسلي مي‌بخشد. وارد خانه مي‌شوم و در گوشه‌اي از خانه مي‌نشينم و همه توجهم به قاب عكس‌هاي پدري خيره مي‌ماند كه اين روزها همه زندگي دخترك 35 ساله‌اش شده است.

طلا كنارم مي‌نشيند و از اولين روزهايي برايم روايت مي‌كند كه از پس خاطرات مادر و عمو‌ها در دفتر خاطرات خود رقم زده است: باباي من متولد دوم آبان ماه 1329 در روستايي به نام قلقله از توابع شهرستان مهاباد بود. عمو وقتي مي‌خواست برايم قصه‌اي كودكانه بگويد از كارهاي هنرمندانه بابا مي‌گفت. از علاقه‌اي كه اين كودك روستايي به شعر، هنر و ادبيات داشت و كارهاي هنرمندانه‌اش بر ديوار خانه اقوام و دوستان هنوز هم خودنمايي مي‌كند. پدر هنرمندانه خوشنويسي مي‌كرد و نقاشي‌هاي سياه قلمش هنوز براي‌مان به يادگار مانده است.

روايت خاطره‌ها و شنيده‌ها

طلا كه هنگام شهادت پدر نوزادي بيش نبوده، ‌هرچه خاطره از پدر دارد از اقوام خود و خصوصا عمو شنيده است. او ادامه مي‌دهد: عمو مي‌گفت پدر خيلي به ميهن‌مان علاقه داشت. براي همين مي‌خواست تا بهترين نوع خدمت را انتخاب كند و وارد ارتش شد. سال 1350براي گذراندن دوره خدمت سربازي‌اش به نيروي هوايي ارتش رفت و بعد از پايان خدمت سربازي به دليل علاقه و عشقي كه به كارش داشت، در آزمون ورودي دانشكده خلباني شركت كرد و با قبولي در اين آزمون به نيروي هوايي و دانشكده خلباني وارد شد و در تاريخ يك خرداد 1352 به استخدام نيروي هوايي در آمد. اما يك سال بعد براي آموزش پرواز با هواپيماهاي تي 37 و تي 38 و اف 4 به امريكا رفت و مجدد به كشور بازگشت.

طلا حيدري با چشماني اشكبار ازمراسم ازدواج پدر و مادر برايمان مي‌گويد: پدرم براي ازدواج به دنبال همسري بود كه بتواند در كنار او باشد و او را در شرايط سختي كه براي كشورش اتفاق مي‌افتد همراهي كند براي همين با مادرم ازدواج كرد. مادر از پرواز هواپيماها‌ي جنگنده دوستان پدر بر بالاي روستا در شب عروسي‌شان هميشه به عنوان يكي از بهترين خاطراتش ياد مي‌كند.

بغض‌ها به تنها يادگار شهيد امان نمي‌دهند. طلا خانم ما را به يكي از اتاق‌هاي خانه‌اش مي‌برد. وقتي وارد مي‌شوم دكوري از لباس‌هاي رزم، وسايل و كلاه پرواز شهيد را مي‌بينم كه در ويتريني زيبا به نمايش در آمده‌اند. او همه آنچه از پدرش تفحص شده را برايمان مي‌آورد.

پول‌هايي كه در جيب پدر بوده و از همه زيباتر عكسي از طلا و پدرش. طلا اشك‌هاي چشمانش را پاك مي‌كند و از روز جدايي پدر و مادرش برايمان روايت مي‌كند:

داستان شهادت

روز 31شهريور ماه 59 بابا درخانه بود. من آن زمان دو ماه داشتم. اما داستان اولين و آخرين روز رفتنش را مادر در ميان لالايي كودكانه هميشه برايم زمزمه مي‌كرد: من و پدرت در خانه سر سفره غذا نشسته بوديم كه ناگهان خبر حمله عراقي‌ها به گوشش رسيد. از پنجره اتاق بيرون را نگاه كرد و مضطرب و با عجله وسايلش را برداشت. آن روز مرخصي داشت اما مرخصي‌اش را لغو كرد و راهي شد. آن زمان ما در پايگاه سوم شكاري نوژه همدان بوديم. من مخالفت كردم و از پدرت خواستم در كنارمان بماند اما او با حرف‌هايش من را قانع كرد و گفت: «من مي‌روم شايد برگشتني نباشد، نزد مادرم برو، اينجا برايت امن نيست.»

اينجا گريه‌هاي بي‌قراري دخترانه طلا خالدي امان نمي‌دهد و من مات همه دلبستگي نوزاد دو ماهه‌اي مي‌شوم كه آخرين اغوش گرم پدر را 32 سال قبل حس كرده و...

طلا ادامه مي‌دهد: مادرم تعريف مي‌كند كه به خواست پدرت، تكه‌اي از موهاي تو را قيچي و برايش كنار عكس دوماهگي ات در آغوش پدر گذاشتم. آخرين روز تابستان 1359بود. پدرم 32 سال عكس كودكي‌ ام را در آغوش كشيده بود. عكسي كه زمان رفتنش در جيب لباس خلباني‌اش داشت.

روايت همرزمان شهيد

طلا از همرزمان پدر نيز در خصوص نحوه شهادت او پرسيده و به نقل از امير سياوش مشيري يكي از دوستان و همرزمان شهيد خالد حيدري مي‌گويد: خالد حيدري از خلبانان برجسته اهل تسنن بود. اما عاشق امام حسين (ع) و امام رضا (ع)‌. ارادت زيادي به اهل بيت داشت. بسيار صديق و وطن‌پرست بود. زمان انقلاب از اوضاعي كه ضد انقلاب پيش آورده بودند بسيار ناراحت بود. با حمله وسيع عراق در روز 31 شهريور ماه 1359، ايشان يكي از خلباناني بود كه با اصرار مرخصي‌اش را لغو كرد و در خط نبرد با دشمنان حاضر شد. خالد به همراه كابين جلوي خودشهيد صالحي برفراز آسمان به پرواز در آمدند و مأموريت‌شان بمباران پايگاه هوايي كوت در العماره، مركز استان ميسان عراق بود. سرعت هواپيماهاي جنگنده هنگام عمليات بالاي هزاركيلومتر در ساعت است. هواپيماي شهيدان خالد حيدري و صالحي براي اينكه رادار دشمن آنها را نشان ندهد، پايين مي‌آيد و با كابل‌هاي برق برخورد و با سرعت بالاي خود، در رودخانه دجله سقوط مي‌كند و به همراه همرزمش محمد صالحي به شهادت مي‌رسد.

روياي بازگشت پدر

در پايان همكلامي‌مان طلا حيدري از خوابي كه قبل از آمدن پيكر پدر ديده بود برايمان اينگونه روايت مي‌كند: از بچگي شنيده بودم كه امام رضا غريب است و ضامن آهو. به زيارت ايشان رفتم و از ايشان خواستم كه ضامن پدر غريب من هم شود و از خدا بخواهد كه پدرم به آغوش من برگردد و بعد از 32 سال انتظار در اول آبان 91 روز دوشنبه به من خبر دادند كه پيكر مطهر پدر به ميهن مي‌آيد.

ايشان در دو آبان 1329 به دنيا آمدند. دو شب قبل از اين خبر من خواب ديدم كه از تهران برايم آهويي آورده‌اند. خواب من تعبير شد، دعايم مستجاب شد، امام رضا ضامن پدرم شد. بعد از استقبال از پيكر شهدا در شلمچه با بابا اولين سفرم را به پابوس امام رضا رفتيم. آن روز عرفه بود و من و پدر دعاي عرفه را خوانديم. اين اولين ديدار من با پدر و آخرين وداع با استخوان‌هاي پدر پرپرم بود.

اما در نبودن‌هاي پدر و 32 سال انتظار ما افرادي كه معاند نظام و انقلاب بودند همواره ما را شماتت مي‌كردند و مي‌گفتند كه پدرم در كشور‌هاي غربي پناهنده شده و اين نيامدن و بازنگشتنش بعد از مأموريت ارتباطي به شهادت و مفقودالاثر شدنش ندارد. من و مادر ديگر تاب اين حرف‌ها را نداشتيم و از خدا خواستيم تا خودش پاسخي به اين معاندان بدهد كه خبر تفحص پيكر پدر را برايمان آوردند. من از سردار باقرزاده بسيار سپاسگزارم كه به همه اين كنايه‌ها پايان داد و در روز عروسي دخترش در مراسم تشييع پيكر پدر شركت و دلمان را شاد كرد. براي همين طعنه و كنايه‌ها بود كه اجازه ندادم پدر در گلزار شهداي مهاباد دفن شود و به لطف خدا و همت نيروي هوايي ارتش پيكر پدر در ورودي اروميه – مهاباد آرام گرفت.

 

 

از امام رضا (ع) خواستم ضامن پدر غریبم شود

 

 

خالد حيدري ( مهابادی ) از اولين خلبانان شهيد كشورمان در دفاع مقدس است كه طي عمليات كمان 99 در اولين روز جنگ به شهادت رسيد. شهيد اهل تسنني كه با آسماني شدنش وحدت را براي مردم استان آذربايجان‌غربي به ارمغان آورد. پيكر پاك شهيد خلبان خالد حيدري به همراه شش تن ديگر از شهداي خلبان نيروي هوايي بعد از 32 سال تفحص شدند و در سال 1391 به خاك كشور بازگشتند. شهدايي كه ثابت كردند نيروي هوايي ارتش براي مقابله با هرگونه تهديدي عليه سرزمين اسلامي‌مان از آمادگي كامل برخوردار است. آن چه پيش‌رو داريد روايتي است از زندگي، شهادت و بازگشت شهيدخالد حيدري به آغوش خانواده در گفت‌و‌گوي «جوان» با طلا حيدري دختر شهيد.

زيارت مزار شهيد

براي ديدار با خانواده اولين خلبان شهيد روز 31 شهريور ماه 1359 راهي شهرستان مهاباد مي‌شوم. مهاباد در جنوب آذربايجان غربي قرار دارد. تمام مسير به اين مي‌انديشم شهيد حيدري كه بعد از دو ساعت از آغاز حمله سراسري عراق، در مرخصي به سر مي‌برد، چطور خود را به پايگاه شكاري مي‌رساند و آسماني مي‌شود. ورودي مهاباد همه توجهم به مزار شهيدي جلب مي‌شود كه در ابتداي شهر آرام گرفته و نمادي از يك هواپيماي جنگنده بر بالاي سرش خودنمايي مي‌كند. هواي باراني، دلم را آسماني‌تر مي‌كند و به سمت مزار شهيد مي‌روم. روي سنگ مزار شهيد را مي‌خوانم: شهيد خلبان خالد حيدري.

كنار ماكت هواپيما، قامت رشيد يك شهيد است كه در قالب تنديسي ايستادگي او را تجلي مي‌سازد. اما اين سؤال در ذهنم ايجاد مي‌شود كه چرا شهيد حيدري در گلزار شهداي مهاباد به خاك سپرده نشده است.

حضور در خانه فرزند شهيد

به خانه تنها فرزند شهيد طلا حيدري مي‌رسم. نگاه معصومانه و چهره آرامش همه التهابات و تشويش‌هايم را تسلي مي‌بخشد. وارد خانه مي‌شوم و در گوشه‌اي از خانه مي‌نشينم و همه توجهم به قاب عكس‌هاي پدري خيره مي‌ماند كه اين روزها همه زندگي دخترك 35 ساله‌اش شده است.

طلا كنارم مي‌نشيند و از اولين روزهايي برايم روايت مي‌كند كه از پس خاطرات مادر و عمو‌ها در دفتر خاطرات خود رقم زده است: باباي من متولد دوم آبان ماه 1329 در روستايي به نام قلقله از توابع شهرستان مهاباد بود. عمو وقتي مي‌خواست برايم قصه‌اي كودكانه بگويد از كارهاي هنرمندانه بابا مي‌گفت. از علاقه‌اي كه اين كودك روستايي به شعر، هنر و ادبيات داشت و كارهاي هنرمندانه‌اش بر ديوار خانه اقوام و دوستان هنوز هم خودنمايي مي‌كند. پدر هنرمندانه خوشنويسي مي‌كرد و نقاشي‌هاي سياه قلمش هنوز براي‌مان به يادگار مانده است.

روايت خاطره‌ها و شنيده‌ها

طلا كه هنگام شهادت پدر نوزادي بيش نبوده، ‌هرچه خاطره از پدر دارد از اقوام خود و خصوصا عمو شنيده است. او ادامه مي‌دهد: عمو مي‌گفت پدر خيلي به ميهن‌مان علاقه داشت. براي همين مي‌خواست تا بهترين نوع خدمت را انتخاب كند و وارد ارتش شد. سال 1350براي گذراندن دوره خدمت سربازي‌اش به نيروي هوايي ارتش رفت و بعد از پايان خدمت سربازي به دليل علاقه و عشقي كه به كارش داشت، در آزمون ورودي دانشكده خلباني شركت كرد و با قبولي در اين آزمون به نيروي هوايي و دانشكده خلباني وارد شد و در تاريخ يك خرداد 1352 به استخدام نيروي هوايي در آمد. اما يك سال بعد براي آموزش پرواز با هواپيماهاي تي 37 و تي 38 و اف 4 به امريكا رفت و مجدد به كشور بازگشت.

طلا حيدري با چشماني اشكبار ازمراسم ازدواج پدر و مادر برايمان مي‌گويد: پدرم براي ازدواج به دنبال همسري بود كه بتواند در كنار او باشد و او را در شرايط سختي كه براي كشورش اتفاق مي‌افتد همراهي كند براي همين با مادرم ازدواج كرد. مادر از پرواز هواپيماها‌ي جنگنده دوستان پدر بر بالاي روستا در شب عروسي‌شان هميشه به عنوان يكي از بهترين خاطراتش ياد مي‌كند.

بغض‌ها به تنها يادگار شهيد امان نمي‌دهند. طلا خانم ما را به يكي از اتاق‌هاي خانه‌اش مي‌برد. وقتي وارد مي‌شوم دكوري از لباس‌هاي رزم، وسايل و كلاه پرواز شهيد را مي‌بينم كه در ويتريني زيبا به نمايش در آمده‌اند. او همه آنچه از پدرش تفحص شده را برايمان مي‌آورد.

پول‌هايي كه در جيب پدر بوده و از همه زيباتر عكسي از طلا و پدرش. طلا اشك‌هاي چشمانش را پاك مي‌كند و از روز جدايي پدر و مادرش برايمان روايت مي‌كند:

داستان شهادت

روز 31شهريور ماه 59 بابا درخانه بود. من آن زمان دو ماه داشتم. اما داستان اولين و آخرين روز رفتنش را مادر در ميان لالايي كودكانه هميشه برايم زمزمه مي‌كرد: من و پدرت در خانه سر سفره غذا نشسته بوديم كه ناگهان خبر حمله عراقي‌ها به گوشش رسيد. از پنجره اتاق بيرون را نگاه كرد و مضطرب و با عجله وسايلش را برداشت. آن روز مرخصي داشت اما مرخصي‌اش را لغو كرد و راهي شد. آن زمان ما در پايگاه سوم شكاري نوژه همدان بوديم. من مخالفت كردم و از پدرت خواستم در كنارمان بماند اما او با حرف‌هايش من را قانع كرد و گفت: «من مي‌روم شايد برگشتني نباشد، نزد مادرم برو، اينجا برايت امن نيست.»

اينجا گريه‌هاي بي‌قراري دخترانه طلا خالدي امان نمي‌دهد و من مات همه دلبستگي نوزاد دو ماهه‌اي مي‌شوم كه آخرين اغوش گرم پدر را 32 سال قبل حس كرده و...

طلا ادامه مي‌دهد: مادرم تعريف مي‌كند كه به خواست پدرت، تكه‌اي از موهاي تو را قيچي و برايش كنار عكس دوماهگي ات در آغوش پدر گذاشتم. آخرين روز تابستان 1359بود. پدرم 32 سال عكس كودكي‌ ام را در آغوش كشيده بود. عكسي كه زمان رفتنش در جيب لباس خلباني‌اش داشت.

روايت همرزمان شهيد

طلا از همرزمان پدر نيز در خصوص نحوه شهادت او پرسيده و به نقل از امير سياوش مشيري يكي از دوستان و همرزمان شهيد خالد حيدري مي‌گويد: خالد حيدري از خلبانان برجسته اهل تسنن بود. اما عاشق امام حسين (ع) و امام رضا (ع)‌. ارادت زيادي به اهل بيت داشت. بسيار صديق و وطن‌پرست بود. زمان انقلاب از اوضاعي كه ضد انقلاب پيش آورده بودند بسيار ناراحت بود. با حمله وسيع عراق در روز 31 شهريور ماه 1359، ايشان يكي از خلباناني بود كه با اصرار مرخصي‌اش را لغو كرد و در خط نبرد با دشمنان حاضر شد. خالد به همراه كابين جلوي خودشهيد صالحي برفراز آسمان به پرواز در آمدند و مأموريت‌شان بمباران پايگاه هوايي كوت در العماره، مركز استان ميسان عراق بود. سرعت هواپيماهاي جنگنده هنگام عمليات بالاي هزاركيلومتر در ساعت است. هواپيماي شهيدان خالد حيدري و صالحي براي اينكه رادار دشمن آنها را نشان ندهد، پايين مي‌آيد و با كابل‌هاي برق برخورد و با سرعت بالاي خود، در رودخانه دجله سقوط مي‌كند و به همراه همرزمش محمد صالحي به شهادت مي‌رسد.

روياي بازگشت پدر

در پايان همكلامي‌مان طلا حيدري از خوابي كه قبل از آمدن پيكر پدر ديده بود برايمان اينگونه روايت مي‌كند: از بچگي شنيده بودم كه امام رضا غريب است و ضامن آهو. به زيارت ايشان رفتم و از ايشان خواستم كه ضامن پدر غريب من هم شود و از خدا بخواهد كه پدرم به آغوش من برگردد و بعد از 32 سال انتظار در اول آبان 91 روز دوشنبه به من خبر دادند كه پيكر مطهر پدر به ميهن مي‌آيد.

ايشان در دو آبان 1329 به دنيا آمدند. دو شب قبل از اين خبر من خواب ديدم كه از تهران برايم آهويي آورده‌اند. خواب من تعبير شد، دعايم مستجاب شد، امام رضا ضامن پدرم شد. بعد از استقبال از پيكر شهدا در شلمچه با بابا اولين سفرم را به پابوس امام رضا رفتيم. آن روز عرفه بود و من و پدر دعاي عرفه را خوانديم. اين اولين ديدار من با پدر و آخرين وداع با استخوان‌هاي پدر پرپرم بود.

اما در نبودن‌هاي پدر و 32 سال انتظار ما افرادي كه معاند نظام و انقلاب بودند همواره ما را شماتت مي‌كردند و مي‌گفتند كه پدرم در كشور‌هاي غربي پناهنده شده و اين نيامدن و بازنگشتنش بعد از مأموريت ارتباطي به شهادت و مفقودالاثر شدنش ندارد. من و مادر ديگر تاب اين حرف‌ها را نداشتيم و از خدا خواستيم تا خودش پاسخي به اين معاندان بدهد كه خبر تفحص پيكر پدر را برايمان آوردند. من از سردار باقرزاده بسيار سپاسگزارم كه به همه اين كنايه‌ها پايان داد و در روز عروسي دخترش در مراسم تشييع پيكر پدر شركت و دلمان را شاد كرد. براي همين طعنه و كنايه‌ها بود كه اجازه ندادم پدر در گلزار شهداي مهاباد دفن شود و به لطف خدا و همت نيروي هوايي ارتش پيكر پدر در ورودي اروميه – مهاباد آرام گرفت.

 

 

از امام رضا (ع) خواستم ضامن پدر غریبم شود

 

 

خالد حيدري ( مهابادی ) از اولين خلبانان شهيد كشورمان در دفاع مقدس است كه طي عمليات كمان 99 در اولين روز جنگ به شهادت رسيد. شهيد اهل تسنني كه با آسماني شدنش وحدت را براي مردم استان آذربايجان‌غربي به ارمغان آورد. پيكر پاك شهيد خلبان خالد حيدري به همراه شش تن ديگر از شهداي خلبان نيروي هوايي بعد از 32 سال تفحص شدند و در سال 1391 به خاك كشور بازگشتند. شهدايي كه ثابت كردند نيروي هوايي ارتش براي مقابله با هرگونه تهديدي عليه سرزمين اسلامي‌مان از آمادگي كامل برخوردار است. آن چه پيش‌رو داريد روايتي است از زندگي، شهادت و بازگشت شهيدخالد حيدري به آغوش خانواده در گفت‌و‌گوي «جوان» با طلا حيدري دختر شهيد.

زيارت مزار شهيد

براي ديدار با خانواده اولين خلبان شهيد روز 31 شهريور ماه 1359 راهي شهرستان مهاباد مي‌شوم. مهاباد در جنوب آذربايجان غربي قرار دارد. تمام مسير به اين مي‌انديشم شهيد حيدري كه بعد از دو ساعت از آغاز حمله سراسري عراق، در مرخصي به سر مي‌برد، چطور خود را به پايگاه شكاري مي‌رساند و آسماني مي‌شود. ورودي مهاباد همه توجهم به مزار شهيدي جلب مي‌شود كه در ابتداي شهر آرام گرفته و نمادي از يك هواپيماي جنگنده بر بالاي سرش خودنمايي مي‌كند. هواي باراني، دلم را آسماني‌تر مي‌كند و به سمت مزار شهيد مي‌روم. روي سنگ مزار شهيد را مي‌خوانم: شهيد خلبان خالد حيدري.

كنار ماكت هواپيما، قامت رشيد يك شهيد است كه در قالب تنديسي ايستادگي او را تجلي مي‌سازد. اما اين سؤال در ذهنم ايجاد مي‌شود كه چرا شهيد حيدري در گلزار شهداي مهاباد به خاك سپرده نشده است.

حضور در خانه فرزند شهيد

به خانه تنها فرزند شهيد طلا حيدري مي‌رسم. نگاه معصومانه و چهره آرامش همه التهابات و تشويش‌هايم را تسلي مي‌بخشد. وارد خانه مي‌شوم و در گوشه‌اي از خانه مي‌نشينم و همه توجهم به قاب عكس‌هاي پدري خيره مي‌ماند كه اين روزها همه زندگي دخترك 35 ساله‌اش شده است.

طلا كنارم مي‌نشيند و از اولين روزهايي برايم روايت مي‌كند كه از پس خاطرات مادر و عمو‌ها در دفتر خاطرات خود رقم زده است: باباي من متولد دوم آبان ماه 1329 در روستايي به نام قلقله از توابع شهرستان مهاباد بود. عمو وقتي مي‌خواست برايم قصه‌اي كودكانه بگويد از كارهاي هنرمندانه بابا مي‌گفت. از علاقه‌اي كه اين كودك روستايي به شعر، هنر و ادبيات داشت و كارهاي هنرمندانه‌اش بر ديوار خانه اقوام و دوستان هنوز هم خودنمايي مي‌كند. پدر هنرمندانه خوشنويسي مي‌كرد و نقاشي‌هاي سياه قلمش هنوز براي‌مان به يادگار مانده است.

روايت خاطره‌ها و شنيده‌ها

طلا كه هنگام شهادت پدر نوزادي بيش نبوده، ‌هرچه خاطره از پدر دارد از اقوام خود و خصوصا عمو شنيده است. او ادامه مي‌دهد: عمو مي‌گفت پدر خيلي به ميهن‌مان علاقه داشت. براي همين مي‌خواست تا بهترين نوع خدمت را انتخاب كند و وارد ارتش شد. سال 1350براي گذراندن دوره خدمت سربازي‌اش به نيروي هوايي ارتش رفت و بعد از پايان خدمت سربازي به دليل علاقه و عشقي كه به كارش داشت، در آزمون ورودي دانشكده خلباني شركت كرد و با قبولي در اين آزمون به نيروي هوايي و دانشكده خلباني وارد شد و در تاريخ يك خرداد 1352 به استخدام نيروي هوايي در آمد. اما يك سال بعد براي آموزش پرواز با هواپيماهاي تي 37 و تي 38 و اف 4 به امريكا رفت و مجدد به كشور بازگشت.

طلا حيدري با چشماني اشكبار ازمراسم ازدواج پدر و مادر برايمان مي‌گويد: پدرم براي ازدواج به دنبال همسري بود كه بتواند در كنار او باشد و او را در شرايط سختي كه براي كشورش اتفاق مي‌افتد همراهي كند براي همين با مادرم ازدواج كرد. مادر از پرواز هواپيماها‌ي جنگنده دوستان پدر بر بالاي روستا در شب عروسي‌شان هميشه به عنوان يكي از بهترين خاطراتش ياد مي‌كند.

بغض‌ها به تنها يادگار شهيد امان نمي‌دهند. طلا خانم ما را به يكي از اتاق‌هاي خانه‌اش مي‌برد. وقتي وارد مي‌شوم دكوري از لباس‌هاي رزم، وسايل و كلاه پرواز شهيد را مي‌بينم كه در ويتريني زيبا به نمايش در آمده‌اند. او همه آنچه از پدرش تفحص شده را برايمان مي‌آورد.

پول‌هايي كه در جيب پدر بوده و از همه زيباتر عكسي از طلا و پدرش. طلا اشك‌هاي چشمانش را پاك مي‌كند و از روز جدايي پدر و مادرش برايمان روايت مي‌كند:

داستان شهادت

روز 31شهريور ماه 59 بابا درخانه بود. من آن زمان دو ماه داشتم. اما داستان اولين و آخرين روز رفتنش را مادر در ميان لالايي كودكانه هميشه برايم زمزمه مي‌كرد: من و پدرت در خانه سر سفره غذا نشسته بوديم كه ناگهان خبر حمله عراقي‌ها به گوشش رسيد. از پنجره اتاق بيرون را نگاه كرد و مضطرب و با عجله وسايلش را برداشت. آن روز مرخصي داشت اما مرخصي‌اش را لغو كرد و راهي شد. آن زمان ما در پايگاه سوم شكاري نوژه همدان بوديم. من مخالفت كردم و از پدرت خواستم در كنارمان بماند اما او با حرف‌هايش من را قانع كرد و گفت: «من مي‌روم شايد برگشتني نباشد، نزد مادرم برو، اينجا برايت امن نيست.»

اينجا گريه‌هاي بي‌قراري دخترانه طلا خالدي امان نمي‌دهد و من مات همه دلبستگي نوزاد دو ماهه‌اي مي‌شوم كه آخرين اغوش گرم پدر را 32 سال قبل حس كرده و...

طلا ادامه مي‌دهد: مادرم تعريف مي‌كند كه به خواست پدرت، تكه‌اي از موهاي تو را قيچي و برايش كنار عكس دوماهگي ات در آغوش پدر گذاشتم. آخرين روز تابستان 1359بود. پدرم 32 سال عكس كودكي‌ ام را در آغوش كشيده بود. عكسي كه زمان رفتنش در جيب لباس خلباني‌اش داشت.

روايت همرزمان شهيد

طلا از همرزمان پدر نيز در خصوص نحوه شهادت او پرسيده و به نقل از امير سياوش مشيري يكي از دوستان و همرزمان شهيد خالد حيدري مي‌گويد: خالد حيدري از خلبانان برجسته اهل تسنن بود. اما عاشق امام حسين (ع) و امام رضا (ع)‌. ارادت زيادي به اهل بيت داشت. بسيار صديق و وطن‌پرست بود. زمان انقلاب از اوضاعي كه ضد انقلاب پيش آورده بودند بسيار ناراحت بود. با حمله وسيع عراق در روز 31 شهريور ماه 1359، ايشان يكي از خلباناني بود كه با اصرار مرخصي‌اش را لغو كرد و در خط نبرد با دشمنان حاضر شد. خالد به همراه كابين جلوي خودشهيد صالحي برفراز آسمان به پرواز در آمدند و مأموريت‌شان بمباران پايگاه هوايي كوت در العماره، مركز استان ميسان عراق بود. سرعت هواپيماهاي جنگنده هنگام عمليات بالاي هزاركيلومتر در ساعت است. هواپيماي شهيدان خالد حيدري و صالحي براي اينكه رادار دشمن آنها را نشان ندهد، پايين مي‌آيد و با كابل‌هاي برق برخورد و با سرعت بالاي خود، در رودخانه دجله سقوط مي‌كند و به همراه همرزمش محمد صالحي به شهادت مي‌رسد.

روياي بازگشت پدر

در پايان همكلامي‌مان طلا حيدري از خوابي كه قبل از آمدن پيكر پدر ديده بود برايمان اينگونه روايت مي‌كند: از بچگي شنيده بودم كه امام رضا غريب است و ضامن آهو. به زيارت ايشان رفتم و از ايشان خواستم كه ضامن پدر غريب من هم شود و از خدا بخواهد كه پدرم به آغوش من برگردد و بعد از 32 سال انتظار در اول آبان 91 روز دوشنبه به من خبر دادند كه پيكر مطهر پدر به ميهن مي‌آيد.

ايشان در دو آبان 1329 به دنيا آمدند. دو شب قبل از اين خبر من خواب ديدم كه از تهران برايم آهويي آورده‌اند. خواب من تعبير شد، دعايم مستجاب شد، امام رضا ضامن پدرم شد. بعد از استقبال از پيكر شهدا در شلمچه با بابا اولين سفرم را به پابوس امام رضا رفتيم. آن روز عرفه بود و من و پدر دعاي عرفه را خوانديم. اين اولين ديدار من با پدر و آخرين وداع با استخوان‌هاي پدر پرپرم بود.

اما در نبودن‌هاي پدر و 32 سال انتظار ما افرادي كه معاند نظام و انقلاب بودند همواره ما را شماتت مي‌كردند و مي‌گفتند كه پدرم در كشور‌هاي غربي پناهنده شده و اين نيامدن و بازنگشتنش بعد از مأموريت ارتباطي به شهادت و مفقودالاثر شدنش ندارد. من و مادر ديگر تاب اين حرف‌ها را نداشتيم و از خدا خواستيم تا خودش پاسخي به اين معاندان بدهد كه خبر تفحص پيكر پدر را برايمان آوردند. من از سردار باقرزاده بسيار سپاسگزارم كه به همه اين كنايه‌ها پايان داد و در روز عروسي دخترش در مراسم تشييع پيكر پدر شركت و دلمان را شاد كرد. براي همين طعنه و كنايه‌ها بود كه اجازه ندادم پدر در گلزار شهداي مهاباد دفن شود و به لطف خدا و همت نيروي هوايي ارتش پيكر پدر در ورودي اروميه – مهاباد آرام گرفت.

 

 

خوانده شده 2175 مرتبه