نقش تاریخی پیامبران در تکامل ادیان از دیدگاه استاد مطهری
پیامبران به طور كلى دو دسته اند: یك دسته اقلیت اند كه مستقلا به خود آنها یك سلسله قوانین و دستورات وحى شده است و ماموریت یافته اند آن قوانین را به مردم ابلاغ و مردم را بر اساس آن قوانین و دستورات هدایت نمایند. این پیغمبران در اصطلاح قرآن به نام «اولى العزم » خوانده مى شوند.
ما دقیقا نمى دانیم كه پیغمبران اولى العزم چند نفر بوده اند، خصوصا با توجه به اینكه قرآن كریم تصریح مى كند كه فقط داستان بعضى پیامبران را بازگو كرده است - اگر قرآن داستان همه پیامبران را بازگو كرده بود و لااقل اگر مدعى مى شد كه پیغمبران مهم همه در قرآن بازگو شده اند، ممكن بود عده پیغمبران اولى العزم از روى آنچه در قرآن بازگو شده است دانسته شود - ولى اینقدر مى دانیم كه نوح و ابراهیم و موسى و عیسى و خاتم الانبیاء (صلوات الله علیه و علیهم) پیامبران اولى العزم وصاحب شریعت بوده اند و به هر یك از اینها یك سلسله دستورها و قوانین وحى شده است كه به مردم ابلاغ و مردم را بر اساس آن قوانین تربیت كنند. دسته دوم پیامبرانى هستند كه از خود شریعت و قوانینى نداشته اند، بلكه مامور تبلیغ و ترویج شریعت و قوانینى بوده اند كه در آن زمان وجود داشته است. اكثریت پیامبران از این گروه مى باشند، مثلا هود و صالح و لوط و اسحاق و اسماعیل و یعقوب و یوسف و یوشع و شعیب و هارون و زكریا و یحیى از این دسته اند.
نقش تاریخى پیامبران
آیاپیامبران نقشى مثبت یا منفى در حركت تاریخ داشته اند یا بكلى فاقد نقش بوده اند؟ اگر نقشى داشته اند چه نقشى بوده است؟مثبت بوده یا منفى؟
اینكه پیامبران نقش مؤثرى در تاریخ داشته اند و مردمى بى اثر و نقش نبوده اند، حتى از طرف مخالفان دین و مذهب جاى انكار نیست. پیامبران در گذشته مظهر یك قدرت عظیم ملى بوده اند. قدرتهاى ملى در گذشته - در مقابل قدرتهاى ناشى از زر و زور - منحصر بوده به قدرتهاى ناشى از گرایشهاى خونى وقبیله اى و میهنى كه سران قبائل و سرداران ملى مظهر آن به شمار مى رفته اند، و دیگر قدرتهاى ناشى از گرایشهاى اعتقادى و ایمانى كه پیامبران و ارباب ادیان مظهر آن به شمار مى رفته اند. در اینكه پیامبران با پشتوانه نیروى مذهبى، قدرتى بوده اند سخنى نیست، سخن در جهت عملكرد این نیروست.
اینجاست كه نظریات مختلف ابراز شده است :
الف. گروهى معمولا در آثار و نوشته هاى خود با یك صغرا و كبراى ساده مدعى مى شوند كه نقش پیامبران منفى بوده است، به این بیان كه: جهتگیرى پیامبران، جهتگیرى معنوى وضد دنیایى بوده است، محور تعلیمات پیامبران انصراف از دنیا و توجه به آخرت، پرداختن به درون و رها ساختن برون، گرایش به ذهنیت و گریز ازعینیت بوده است، از این رو همیشه نیروى دین و مذهب و پیامبران كه مظهر این نیرو بوده اند، در جهت دلسرد كردن بشر از زندگى و به مثابه ترمزى براى پیشرفت بوده است و به این ترتیب نقش پیامبران در تاریخ همواره منفى بوده است. معمولامتظاهران به روشنفكرى اینچنین اظهار نظر مى كنند.
ب. گروهى دیگر به نحوى دیگر نقش ارباب ادیان را منفى معرفى مى كنند. اینان بر عكس گروه اول براى ارباب ادیان جهتگیرى دنیا گرایانه قائل اند و جهتگیرى معنوى آنان را فریبى و پوششى بر روى این جهتگیرى مى دانند و مدعى هستند این جهتگیرى دنیا گرایانه همواره در جهت حفظ وضع موجود و به سود طبقه زبردست و علیه طبقه زیردست و در جهت مبارزه باتكامل جامعه بوده است. مدعى هستند كه تاریخ مانند هر پدیده دیگر حركت دیالكتیكى دارد، یعنى حركت ناشى از تضاد درونى. باپیدایش مالكیت، جامعه به دو طبقه متخاصم تقسیم شد: طبقه حاكم و بهره كش، و دیگر طبقه محروم و بهره ده. طبقه حاكم همیشه طرفدار حفظ وضع موجود براى حفظ امتیازات خود بوده است و على رغم تكامل جبرى ابزار تولید مى خواهد جامعه را در یك حال نگه دارد، اما طبقه محكوم، هماهنگ با تكامل ابزار تولید، مى خواهد وضع موجود را واژگون سازد و وضع كاملترى جانشین آن سازد. طبقه حاكم در سه چهره مختلف نقش خود را ایفا كرده است: دین، دولت، ثروت، به عبارت دیگر: عامل زور، عامل زر، عامل فریب. نقش ارباب ادیان،اغفال و فریب به سود ستمگران و استثمارگران بوده است. آخرتگرایى ارباب ادیان، واقعى نبوده، فریبى بوده بر چهره دنیاگرایى آنان براى تسخیر وجدان طبقه محروم و انقلابى و پیشرو. پس نقش تاریخى ارباب ادیان از آن جهت منفى بوده كه همواره درجناح طبقه كهنه گرا و محافظه كار و طرفدار حفظ وضع موجود - یعنى صاحبان زر و زور - بوده است. تزماركسیسم در توجیه تاریخ همین است. از نظر ماركسیسم سه عامل دین و دولت و ثروت، همزاد اصل مالكیت و در طول تاریخ عوامل ضد خلقى بوده اند.
ج. بعضى دیگر تاریخ را به نوعى دیگر و بر ضد نظریه بالا تفسیر مى كنند ودر عین حال نقش دین و مذهب و مظاهر آن یعنى پیامبران را منفى مى دانند. اینان مدعى هستند قانون تكامل طبیعت و تكامل تاریخ بر اساس غلبه اقویا و حذف ضعفاست، نیرومندان عامل پیشرفت تاریخ و ضعیفان عامل توقف و انحطاط بوده و هستند، دین و مذهب اختراع ضعفا براى ترمز اقویاست، ارباب ادیان مفاهیم عدل، آزادى، راستى،درستى، انصاف، محبت، ترحم، تعاون... را، به عبارت دیگر اخلاق بردگى را به سود ضعفا یعنى طبقه منحط و ضد تكامل و به زیان طبقه اقویا یعنى طبقه پیشرو و عامل تكامل اختراع كردند و وجدان اقویا را تحت تاثیر قرار دادند و مانع حذف و از بین رفتن ضعفا و اصلاح و بهبود نژاد بشر و پیدایش ابر مردها گشتند. لهذا نقش مذهب و پیامبران كه مظهر این نیروبوده اند، از آن جهت كه طرفدار «اخلاق بردگى » و بر ضد «اخلاق خواجگى » - كه عامل تكامل تاریخ، و جامعه است - بوده اند، منفى بوده است. «نیچه » فیلسوف ماتریالیست و معروف آلمان طرفدار این نظریه است.
د. از سه گروه بالا كه بگذریم، گروههاى دیگر، حتى منكران ادیان، نقش پیامبران را در گذشته مثبت و مفید و در جهت تكامل تاریخ مى دانند. این گروهها از طرفى به محتواى تعلیمات اخلاقى و اجتماعى پیامبران و از طرف دیگر به واقعیتهاى عینى تاریخى توجه كرده اند و به این نتیجه رسیده اند كه پیامبران در گذشته اساسى ترین نقشها را در اصلاح و بهبود و پیشرفت جوامع داشته اند. تمدن بشر، دو جنبه دارد: مادى ومعنوى. جنبه مادى تمدن جنبه فنى و صنعتى آن است كه دوره به دوره تكامل یافته تا به امروز رسیده است، جنبه معنوى تمدن مربوط به روابط انسانى انسانهاست. جنبه معنوى تمدن مرهون تعلیمات پیامبران است و در پرتو جنبه معنوى تمدن است كه جنبه هاى مادى آن نیز مجال رشد مى یابد. علیهذا نقش پیامبران در تكامل جنبه معنوى تمدن به طور مستقیم است و در تكامل جنبه مادى به صورت غیر مستقیم. از نظر این گروهها در نقش مثبت تعلیمات پیامبران درگذشته سخنى نیست، منتها بعضى از این گروهها نقش مثبت این تعلیمات را منحصر به گذشته مى دانند و امروز دوره این گونه تعلیمات را منقضى مى شمارند و مدعى هستند كه با پیشرفت علوم، تعلیمات دینى نقش خود را از دست داده و درآینده بیشتر از دست خواهد داد، ولى بعضى دیگر مدعى هستند كه نقش ایمان و ایدئولوژى مذهبى نقشى است كه هرگزپیشرفتهاى علمى جایگزین آن نخواهد شد، همچنانكه مكاتب فلسفى نیز نتوانسته اندجایگزین آن گردند. در میان نقشهاى مختلفى كه پیامبران در گذشته داشته اند احیانا مواردى پیدا مى شود كه تكامل شعور اجتماعى بشرموجب بى نیازى از پشتوانه تعلیمات دینى است، ولى اساسى ترین نقش ها همان هاست كه در گذشته بوده و در آینده به قوت خود باقى خواهد بود.
موارد تاثیر تعلیمات پیامبران در تكامل تاریخى:
1. تعلیم و تربیت
تعلیم و تربیت در گذشته انگیزه دینى و مذهبى داشته است. انگیزه مذهبى در گذشته یار و یاور معلمان و پدران و مادران بوده است. این مورد از مواردى است كه تكامل شعور اجتماعى، نیاز به انگیزه مذهبى را رفع كرده است.
2. استوار ساختن میثاق ها و پیمان ها
زندگى اجتماعى بشر بر اساس محترم شمردن پیمانها و میثاقها وقراردادها و وفاى به عهدهاست. احترام به عهد و پیمان یكى از اركان جنبه انسانى تمدن بشرى است. این نقش راهمواره مذهب بر عهده داشته است و هنوز كه هنوز است جانشینى پیدا نكرده است. «ویل دورانت » با آنكه یك عنصرضد مذهب است، در كتاب درسهاى تاریخ به این حقیقت اعتراف مى كند و مى گوید: «مذهب... به مدد شعائر خود میثاقهاى بشرى را به صورت روابط با مهابت انسان و خدا در آورد و از این راه استحكام و ثبات به وجود آورده است». مذهب به طور كلى پشتوانه محكم ارزشهاى اخلاقى و انسانى بوده است. ارزشهاى اخلاقى منهاى مذهب در حكم اسكناس بدون پشتوانه است كه زود بى اعتبارى اش روشن مى شود.
3. آزادى از اسارتهاى اجتماعى
نقش پیامبران در مبارزه با استبدادها و اختناقها و درگیرى بامظاهر طغیان، از اساسى ترین نقشهاست. قرآن بر این نقش پیامبران تاكید فراوان دارد: اولا بپاداشتن عدل رابه عنوان هدف بعثت و رسالت ذكر مى كند، ثانیا در داستانهاى خود درگیریهاى پیامبران را با مظاهر استبداد مكرریادآورى مى كند و در برخى آیات خود تصریح مى كند كه طبقه اى كه با پیامبران همواره در ستیز بوده اند، این طبقه بوده اند. سخن ماركس و پیروانش كه دین و دولت و ثروت سه چهره مختلف از طبقه حاكم و بر ضد طبقه محروم و مظلوم بوده اند، یاوه اى بیش نیست و بر ضد حقایق مسلم تاریخى است. «دكتر ارانى » در توجیه نظریه ماركس مى گوید: «مذهب همواره آلت دست طبقه مقتدر و هیات حاكمه جامعه است و براى مغلوب كردن طبقه زیردست همواره تسبیح و صلیب باسرنیزه در یك صف حركت مى نمایند. »(1) براى قبول این گونه توجیهات از تاریخ و این گونه فلسفه تاریخها تنها یك راه وجود دارد: چشمها را هم گذاشتن و واقعیات تاریخى را نادیده گرفتن.
على قهرمان تیغ و تسبیح است، هم مرد تیغ است وهم مرد تسبیح، اما براى مغلوب كردن كدام طبقه؟طبقه زیردست و محكوم یا طبقه زبردست و حاكم؟شعار على چیست؟شعار على «كونا للظالم خصما و للمظلوم عونا» است. ترجمه: «همواره دشمن ستمگر و یاور ستمدیده باشید» (نهج البلاغه بخش نامه ها، شماره 47، خطاب به امام حسن و امام حسین علیهما السلام). على در تمام عمر، دوست تیغ و تسبیح بود و دشمن طلا. تیغ او علیه خداوندان زر و زور به كار رفت. به قول «دكتر على الوردى » در كتاب مهزلة العقل البشرى على با شخصیت خود فلسفه ماركس را نقض كرده است. از این سخن یاوه تر سخن نیچه است - درست در جهت عكس نظریه ماركس - كه چون یگانه طبقه پیشرو و تكامل بخش اجتماع زورداران اند و دین به حمایت ضعیفان برخاسته است، عامل توقف و انحطاط بوده است. گویى جامعه بشرى آنگاه در مسیرتكامل با شتاب حركت مى كند كه قانون جنگل بر آن حكمفرما گردد. از نظر ماركس عامل تكامل، طبقه محروم اند وپیامبران بر ضد این طبقه بوده اند و از نظر نیچه عامل تكامل، طبقه زورمندند و پیامبران بر ضد این طبقه بوده اند. ماركس مى گوید دین اختراع اقویا و اغنیاست و نیچه مى گوید دین اختراع ضعفا و محرومان است. اشتباه ماركس یكى در این است كه تاریخ را صرفا بر اساس تضاد منافع طبقاتى توجیه كرده و جنبه انسانى تاریخ را نادیده گرفته است (1)، و دیگر در این است كه عامل تكامل را تنها و تنها طبقه محروم دانسته است، سوم در این است كه پیامبران را در جناح طبقه حاكمه قرار داده است. اشتباه نیچه در این است كه عامل زور را عامل تكامل تاریخ دانسته است،به این معنى كه انسان برتر را مساوى با انسان قوى تر دانسته است و انسان قوى تر را یگانه عامل پیش برنده تاریخ.
هدف نبوت ها و بعثت ها
نقش پیامبران در تكامل تاریخ تا اندازه اى روشن شد. اكنون مساله اى دیگر مطرح است و آن اینكه هدف اصلى از مبعوث شدن پیامبران و به اصطلاح منظورنهایى از ارسال رسل و انزال كتب چیست؟ آخرین سخن پیامبران كدام است؟
ممكن است گفته شود هدف اصلى،هدایت مردم، سعادت مردم، نجات مردم، خیر و صلاح و فلاح مردم است. شك نیست كه پیامبران براى هدایت مردم به راه راست و براى سعادت و نجات مردم و خیر و صلاح و فلاح مردم مبعوث شده اند. سخن در این نیست، سخن در این است كه این راه راست به چه مقصود نهایى منتهى مى شود؟سعادت مردم از نظر این مكتب در چیست؟در این مكتب چه نوع اسارتها براى بشر تشخیص داده شده كه مى خواهد مردم را از آن گرفتاریها نجات دهد؟این مكتب، خیر و صلاح و فلاح نهایى را در چه چیز مى داند؟ در قرآن كریم ضمن اینكه به همه این معانى اشاره یاتصریح شده، دو معنى و دو مفهوم مشخص ذكر شده كه مى رساند هدف اصلى، این دو امر است، یعنى همه تعلیمات پیامبران مقدمه اى است براى این دو امر. آن دو امر عبارت است از: شناختن خدا و نزدیك شدن به او، و دیگر برقرارى عدل و قسط در جامعه بشرى.
قرآن كریم از طرفى مى گوید: یا ایها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشراو نذیرا، و داعیا الى الله باذنه و سراجا منیرا (احزاب/45 و 46) ترجمه: اى پیامبر!ما تو را گواه(گواه امت)و نوید دهنده و اعلام خطر كننده و دعوت كننده به سوى خدا به اذن و رخصت خود او، و چراغى نورده فرستادیم. در میان همه جنبه هایى كه در این آیه آمده است، پیداست كه «دعوت به سوى خدا» تنها چیزى است كه مى تواند هدف اصلى به شمار آید.
از ظرف دیگر درباره همه پیغمبران مى گوید: لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الكتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط... ( حدید/25) ترجمه: ما پیامبران خویش را با دلایل روشن فرستادیم و باآنها كتاب و معیار فرود آوردیم تا مردم عدل و قسط را بپا دارند... این آیه صریحا بپا داشتن عدل وقسط را هدف رسالت و بعثت پیامبران معرفى كرده است. دعوت به خدا و شناختن او و نزدیك شدن به او یعنى دعوت به توحید نظرى و توحید عملى فردى، اما اقامه عدل و قسط در جامعه یعنى برقرار ساختن توحید عملى اجتماعى. اكنون پرستش به این صورت مطرح است: آیا هدف اصلى پیامبران خداشناسى و خدا پرستى است و همه چیز دیگر و از آن جمله عدل و قسط اجتماعى مقدمه این است، و یا هدف اصلى بر پا شدن عدل و قسط است، شناختن خدا و پرستش او مقدمه و وسیله اى است براى تحقق این ایده اجتماعى؟و اگر بخواهیم با زبانى كه در گذشته سخن گفتیم مطرح كنیم، باید این طور مطرح كنیم: آیا هدف اصلى، توحید نظرى و توحید عملى فردى است یا هدف اصلى، توحید عملى اجتماعى است؟
در اینجا چند گونه مى توان نظر داد:
1. پیامبران از نظر هدف ثنوى بوده اند، یعنى دومقصد مستقل داشته اند. یكى از این دو مقصد به زندگى اخروى و سعادت اخروى بشر مربوط است(توحید نظرى و توحید عملى فردى)، و دیگرى به سعادت دنیوى او(توحید اجتماعى). پیامبران از آن نظر كه در اندیشه سعادت دنیوى بشر بوده اند،به توحید اجتماعى پرداخته اند و از آن جهت كه مى خواسته اند سعادت اخروى بشر را تامین كنند، به توحیدنظرى و توحید عملى فردى كه صرفا روحى و ذهنى است پرداخته اند.
2. هدف اصلى، توحید اجتماعى است، توحید نظرى و توحید عملى فردى مقدمه لازم توحید اجتماعى است. توحید نظرى مربوط به شناخت خداوند است.
براى انسان - فى حد ذاته - هیچ ضرورتى نیست كه خدا را بشناسد یانشناسد، تنها عامل محرك روح او خدا باشد یا هزاران چیز دیگر - همچنانكه به طریق اولى براى خداوند فرق نمى كند كه انسان او را بشناسد یا نشناسد، بپرستد یا نپرستد - ولى نظر به اینكه كمال انسان در «ما» شدن و توحیداجتماعى است و این امر بدون توحید نظرى و توحید عملى فردى میسر نیست، خداوندمعرفت خود و پرستش خود را فرض كرده است تا توحید اجتماعى محقق گردد.
3. هدف اصلى، شناختن خدا و نزدیك شدن و رسیدن به اوست، توحید اجتماعى مقدمه و وسیله وصول به این هدف عالى است، زیرا - همچنانكه قبلا گفته شد - در جهان بینى توحیدى، جهان ماهیت «از اویى » و «به سوى اویى » دارد، از این رو كمال انسان در رفتن به سوى او و نزدیك شدن به اوست. انسان ازیك امتیاز خاص بهره مند است و آن اینكه به حكم « نفخت فیه من روحى» ترجمه:«... و در او از روح(حقیقت متعالى و برتر)خود دمیدم» (حجر/29 و ص/72). واقعیتش واقعیت خدایى است. فطرت بشر فطرت خدا جویانه است، از این رو سعادتش، كمالش، نجاتش، خیر و صلاح و فلاحش در معرفت خدا و پرستش و پیمودن بساط قرب اوست، ولى نظر به اینكه انسان بالطبع اجتماعى است و اگر انسان را از جامعه جدا كنیم دیگر انسان نیست و اگر برجامعه نظامات متعادل اجتماعى حكمفرما نباشد حركت خدا جویانه انسان امكان پذیر نیست، پیامبران به اقامه عدل و قسط و نفى ظلم و تبعیض پرداخته اند. علیهذا ارزشهاى اجتماعى از قبیل عدل، آزادى، مساوات، دموكراسى و همچنین اخلاق اجتماعى از قبیل جود، عفو، محبت و احسان ارزش ذاتى ندارند و بالذات كمالى براى بشر محسوب نمى شوند، همه ارزششان ارزش مقدمى و وسیله اى است كه با قطع نظر از ذى المقدمه، بود و نبود آنها على السویه است، اینها شرایط وصول به كمال اند نه خود كمال، مقدمات فلاح و رستگارى اند نه خود فلاح و رستگارى، وسائل نجات اند نه خود نجات.
4. نظریه چهارم این است كه همچنانكه در نظریه سوم آمده است غایت انسان و كمال انسان، بلكه غایت و كمال واقعى هر موجودى، در حركت به سوى خدا خلاصه مى شود وبس. ادعاى اینكه پیامبران از نظر هدف ثنوى بوده اند شرك لا یغفر است، همچنانكه ادعاى اینكه هدف نهایى پیامبران فلاح دنیوى است و فلاح دنیوى جز برخوردارى از مواهب طبیعت زندگى در سایه عدل و آزادى و برابرى و برادرى نیست، ماده پرستى است، ولى بر خلاف نظریه سوم ارزشهاى اجتماعى و اخلاقى با اینكه مقدمه و وسیله وصول به ارزش اصیل و یگانه انسان یعنى خداشناسى و خدا پرستى هستند، فاقد ارزش ذاتى نیستند.
توضیح اینكه رابطه مقدمه و ذى المقدمه دو گونه است: در یك گونه تنهاارزش مقدمه این است كه به ذى المقدمه مى رساند، پس از رسیدن به ذى المقدمه، وجود و عدمش على السویه است. مثلا انسان مى خواهد از نهر آبى بگذرد، سنگ بزرگى را در وسط نهر وسیله پریدن قرار مى دهد. بدیهى است كه پس ازعبور از نهر، وجود و عدم آن سنگ براى انسان على السویه است. همچنین است نردبان براى عبور به پشت بام و كارنامه كلاس براى نامنویسى در كلاس بالاتر.
گونه دیگر این است كه مقدمه در عین اینكه وسیله عبور به ذى المقدمه است و در عین اینكه ارزش اصیل و یگانه از آن ذى المقدمه است، پس از وصول به ذى المقدمه وجود و عدمش على السویه نیست، پس از وصول به ذى المقدمه، وجودش همان طور ضرورى است كه قبل از وصول. مثلا معلومات كلاسهاى اول و دوم مقدمه است براى معلومات كلاسهاى بالاتر، اما چنین نیست كه با رسیدن به كلاسهاى بالاتر نیازى به آن معلومات نباشد، اگر فرضا همه آنها فراموش شود و كان لم یكن گردد، زیانى به جایى نرسد و دانش آموز بتواند كلاس بالاتر را ادامه دهد، بلكه تنها با داشتن آن معلومات و از دست ندادن آنهاست كه مى توان كلام بالاتر را ادامه داد. سرمطلب این است كه گاهى مقدمه مرتبه ضعیفى از ذى المقدمه است و گاهى نیست. نردبان از مراتب و درجات پشت بام نیست، همچنانكه سنگ وسط نهر از مراتب و درجات بودن درآن طرف نهر نیست، ولى معلومات كلاسهاى پایین و معلومات كلاسهاى بالا مراتب و درجات یك حقیقت اند.
ارزشهاى اخلاقى و اجتماعى نسبت به معرفت حق و پرستش حق، از نوع دوم است. چنین نیست كه اگر انسان به معرفت كامل حق و پرستش حق رسید، وجود و عدم راستى،درستى، عدل، كرم، احسان، خیر خواهى، جود، عفو على السویه است، زیرا اخلاق عالى انسان نوعى خدا گونه بودن است(تخلقوا باخلاق الله) و در حقیقت، درجه و مرتبه اى از خداشناسى و خداپرستى است و لو به صورت ناآگاهانه، یعنى علاقه انسان به این ارزشها ناشى از علاقه فطرى به متصف شدن به صفات خدایى است هر چند خود انسان توجه به ریشه فطرى آنها نداشته باشد و احیانا در شعور آگاه خود منكر آن باشد. این است كه معارف اسلامى مى گوید دارندگان اخلاق فاضله ازقبیل عدالت، احسان، جود و غیره هر چند مشرك باشند اعمالشان در جهان دیگر بى اثر نیست. این گونه افراد اگر كفر و شركشان ازروى عناد نباشد به نوعى در جهان دیگر ماجورند. در حقیقت این گونه اشخاص بدون آنكه خود آگاه باشند، به درجه اى از خدا پرستى رسیده اند.