اخباری که در بزرگی ثواب و اهمیت یاری کردن ستمدیدگان و به طور کلی سعی در انجام حاجت های مومن رسیده زیاد است، و برای زیادتی اطلاع به پاره ای از آنها اشاره می شود:
حضرت صادق علیه السلام می فرماید: «کسی که برادر مومن بیچاره اش را هنگام شدت گرفتاریش، فریاد رسی کند، غم او را برطرف سازد و در انجام حاجتش یاریش کند، خداوند برای او به سبب این عمل، هفتاد و دو رحمت واجب می فرماید که یکی از آنها را به او عنایت می فرماید که به سبب آن امر معیشت دنیایش را اصلاح می فرماید و هفتاد و یک رحمت دیگر را برای ترس ها و سختی های قیامتش ذخیره می فرماید»، و نیز می فرماید: «کسی که در برآوردن حاجت برادر مومن خود بکوشد تا اینکه خدای تعالی آن حاجت را به دست او جاری فرماید، خداوند ثواب حج و عمره و روزه و اعتکاف دو ماه در مسجدالحرام را برایش می نویسد و اگر آن حاجت به دستش جاری نشد ثواب یک حج و عمره برایش می نویسد». و نیز فرمود: «خدای تعالی به داود وحی فرمود که بنده ای از بندگان من با حسنه ای نزد من می آید و من او را به بهشت می برم. گفت خداوندا آن حسنه کدام است؟ فرمود: دفع کند از مومنی غمی و بلیه ای را اگر چه به یک خرما باشد. داود عرض کرد: خداوندا سزاوار است کسی که تو را شناخت از تو امیدش را نبرد.»
در کتاب فقیه از میمون بن مهران روایت کرده که گفت: نزد حضرت امام حسن علیه السلام نشسته بودم که مردی آمد و گفت: ای فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله فلان شخصی از من طلبی دارد و می خواهد مرا زندانی کند. حضرت فرمود: مالی حاضر ندارم که بدهی ت را بدهم. گفت: با او سخنی بفرمائید شاید مرا زندانی نکند. حضرت کفش های خود را پاره کرد. من گفتم : ای فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله مگر فراموش کرده اید که اعتکاف دارید؟ ( و نباید از مسجد بیرون روید) فرمود: فراموش نکرده ام، لیکن از پدرم شنیده ام که جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرمود: «کسی که در برآوردن حاجت برادر مسلمان خود بکوشد، چنان است که خدای را نه هزار سال عبادت کرده باشد که روز را به روزه و شب را به عبادت به سر برده باشد.»
نامه حضرت صادق علیه السلام به حاکم اهواز:
وقتی که نجاشی، حاکم اهواز شد، یکی از کارمندانش به حضرت صادق علیه السلام عرض کرد: در دفتر نجاشی خراجی بر عهده من است و او مردی است مومن و فرمانبردار شما. اگر صلاح می دانید جهت من برایش نامه ای بنویسید. حضرت مرقوم فرمود: «برادرت را شاد کن تا خدا شادت کند.» گوید چون به دیدن نجاشی رفتم در مجلس کار خود بود و چون تنها شد نامه را به او داد و گفت این نامه امام صادق علیه السلام است آن را بوسید و بر دو چشم نهاد و گفت چه حاجت داری؟ گفت خراجی که در دفترت به عهده من است. گفت چه مقدار است؟ گفت ده هزار درهم. نجاشی دفتردار خود را طلبید و به او دستور داد تا از طرف او بپردازد و آن را از دفتر بیرون آورد و دستور داد برای سال آینده هم برابر همین مبلغ برای او ( خود نجاشی) بنویسد. سپس به او گفت: آیا تو را شاد کردم؟ پاسخ داد آری قربانت، سپس فرمان داد یک مرکب سواری و یک کنیز و یک غلام با یک دست جامه به او دادند. و در عطای هریک می گفت آیا تو را شاد کردم و او پاسخ می داد آری قر بانت. و هر چه می گفت آری، برایش می افزود تا از عطاء فراغت یافت. سپس به او گفت همه فرش این اطاق را هم که من در آن نشسته ام با خود ببر، چون نامه آقای مرا در این جا به من دادی و هر حاجتی داری به من بگو. پس آن مرد بیرون آمد و چون خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید همه را به آن حضرت خبر داد. آن حضرت از کارهای نجاشی شاد شدند. آن مرد گفت: ای فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله گویا کاری که با من، نجاشی کرد شما را شاد نمود؟ فرمود: آری به خدا قسم و رسولش را هم شاد کرد.
و از یقطین والد علی، چنین نقل شده که والی شد بر ما در اهواز مردی که از منشیان یحیی بن خالد بود و بر من مقدار زیادی مالیات باقی مانده بود که در دادنش ناتوان بودم به طوری که تمام دارائی ام و ملکم از دستم می رفت. می گفتند که او قائل به امامت و از شیعیان است و من ترسیدم او را ملاقات کنم مبادا شیعه نباشد. چاره ای ندیدم مگر اینکه از اهواز فرار کنم به سمت مکه. چون از حج خود فارغ شدم راه خود را از مدینه قرار دادم. پس بر حضرت صادق علیه السلام وارد شدم و عرض کردم ای آقای من، بر ما فلان شخص والی شده که می گویند از دوستان شما است و ترسیدم او را ملاقات کنم شاید شیعه نباشد و در ملاقاتش، از بین رفتن تمام دارائیم باشد پس، از او به سوی خدای تعالی و به سوی شما فرار کردم. حضرت فرمود: باکی بر تو نیست. و رقعه کوچکی نوشت: «به درستی که برای خدا در سایه عرشش سایبانها است که مالک نمی شود آنها را جز کسی که برادر خود را از غمی برهاند و برادر خود را از آن آسایش دهد یا خیری به او برساند هرچند به پاره ای یا نصف خرمائی باشد و این شخص برادر تو است». پس آن رقعه را مهر فرموده و به من داد و فرمود: آن را به او برسان. چون به شهرم برگشتم شب به منزلش رفتم و اذن خواستم، گفتم: فرستاده حضرت صادقم. پس ناگاه او را دیدم که با پای برهنه بیرون آمد و تا چشمش به من افتاد سلام کرد و میان دو چشمم را بوسید و گفت: ای آقای من، تو فرستاده مولای منی؟ گفتم آری، گفت: فدای چشمانت اگر راست گوئی پس دستم را گرفت ای سید به چه حال آقای مرا ترک کردی؟ گفتم به خوبی. گفت والله؟ گفتم والله. تا آنکه سه مرتبه این سخن را برمن رد کرد. پس رقعه امام علیه السلام را به او دادم خواند و آن را بوسید و بر چشمانش گذاشت. پس گفت ای برادر امر خود را بفرما، گفتم؛ در دفتر بر ذمه من چند هزار درهم است و در او تمام شدن و هلاکت من است. پس دفتر را طلبید و آنچه بر عهده من بود از آن پاک کرد و به من رسید پرداخت وجه را داد. پس صندوق های مال خود را طلبید و نصف آن را به من داد. آن گاه اسب های خود را طلبید یکی را خودش برمی داشت و دیگری را به من می داد آن گاه جامه های خود را طلبید یکی را خودش برمی داشت و یکی را به من می داد تا اینکه تمام دارائی خود را با من نصف کرد و پیوسته می گفت: ای برادر آیات خوشنود شدی؟ من می گفتم آری قسم به خدا. چون موسم حج شد گفتم او را تلافی نمی کنم به چیزی که بهتر باشد نزد خدا و رسولش از بیرون رفتن به سوی حج و دعا کردن برایش و رفتن خدمت سید و مولایم حضرت صادق علیه السلام و تکرار او نزد مولایم که از آن حضرت بخواهم در باره اش دعا فرمایند. پس از مکه وقتی که بر حضرت صادق علیه السلام داخل شدم خوشحالی را در رخسار مبارکش دیدم. فرمود: ای یقطین کار تو با آن مرد چه شد؟ پس شرو ع کردم به گزارش کارهایش با خودم و رخسار آن حضرت از خوشحالی می درخشید. پس گفتم: ای آقای من آیا معامله اش با من، شما را خشنود کرد( که خدا خشنودش کند)؟ فرمود: آری به خدا سوگند که پدرهای مرا خشنود کرد. به خدا سوگند که امیرالمومنین علیه السلام را خشنود کرد. به خدا سوگند که رسول خدا صلی الله علیه و آله را خشنود کرد. به خدا سوگند که خدا را در عرش خشنود کرد.
حاجت خود شخص هم برآورده می شود:
ناگفته نماند، کسی که در رفع ظلمی از ستمدیده یا برآوردن حاجت مومنین سعی کند، علاوه بر ثواب های آخرتی، موجب زیادتی آبروی شخص و سبب برآورده شدن حاجتش نیز می گردد، و روایات و شواهد این مطلب زیاد است. فقط به ذکر داستانی که مشتمل بر حدیث نیز هست اکتفا می شود.
عالم جلیل احمدبن محمدبن خالد البرقی، صاحب کتاب محاسن که زمان حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را درک کرده و در غیبت صغری هم بوده گفت: در ری فرود آمدم و مهمان ابوالحسن مادرانی منشی کوتکین بودم و برای من نزد او وظیفه ای (مقرری) بود، هر سال ده هزار درهم. که آن را از مالیات قریه ای که در کاشان داشتم محسوب می کردم. پس از من مطالبه مالیات کردند و او به جهت پاره ای کار ها از من غفلت کرد. پس در روزی که در سختی و اضطراب و اندوه بودم که ناگاه داخل شد بر من شیخی عفیف که سست شده بود از بس که خون از او رفته بود و او مرده ای بود در صورت زنده ها پس گفت: ای ابوعبدالله جمع کرد میان من و تو، عصمت دین و دوستی ائمه طاهرین علیهم السلام، برخیز برای من در این ایام به جهت رضای خدا و دوستی سادات ما. گفتم درد تو چیست؟ گفت: در حق من گفتند که من در نهانی نوشتم به سلطان در امر کوتکین پس حلال کردند به این سبب مال مرا. پس او را وعده دادم که حاجت تو را برمی آورم و او رفت. پس اندیشه کردم و گفتم اگر طلب کنم حاجت خود و حاجت او را هر دو که با هم نمی شود، و اگر حاجت او را طلب کنم حاجت خودم روا نمی شود. پس به کتابخانه خود رفتم و حدیثی را یافتم که از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده بود: هرکس خالص کند قصد خود را در حاجت برادر مومن خود، خداوند انجام آن را بر دست او مقدر می فرماید و هر حاجتی که خود دارد برمی آورد. پس همان ساعت برخاستم و بر در خانه ابوالحسن مادرانی رفتم و چون پس از اذن بر او وارد شدم، دیدم بر چهار بالش خود نشسته و بر مسند ملوکانه تکیه نموده و بر دستش چوبی بود. پس سلام کردم جوابم داد و گفت: بنشین. پس خداوند بر زبانم این آیه را جاری فرمود که به آواز بلند خواندم "وابتغ فیما اتیک الله الدار الاخره و لاتنس نصیبک من الدنیا و احسن کما احسن الله الیک و لا تبغ الفساد فی الارض ان الله لا یحب المفسدین" یعنی طلب کن در آنچه خدا به تو داده از نعمت مال و جاه و جوارح سعادت آخرت را و فراموش نکن بهره ات را از دنیا ( یعنی از حیات و صحت و فراغت و توانگری و جوانی به اینکه در راه خیر صرف کنی) و نیکی کن چنانچه خداوند به تو نیکی کرده و نطلب فساد در زمین را، جز این نیست که خداوند دوست ندارد فساد کنندگان را.»
ابوالحسن گفت: خوان این آیه دلیل است که تو را حاجتی است پس ذکر کن آن را، با روی گشاده. گفتم: فلان کس در حقش چنین و چنان گفتند. گفت: آیا او از شیعیان است که می شناسی او را؟ گفتم: آری. پس از کرسی به زیر آمد و به غلام گفت آن دفتر را بیاور. پس دفتری آورد که در آن مال آن مرد ثبت بود و آن مالی بی حساب بود پس امر کرد همه را به او رد کنند و امر کرد برای او خلعتی و استری و برگرداند او را به اهلش معزز و مکرم. پس گفت: ای ابو عبدالله کوتاهی نکردی در نصیحت و تدارک کردی کار مرا پس برداشت رقعه ای و در او نوشت به احمدبن محمدبن خالد البرقی داده شود و این حساب شود از مالیات مزرعه او به کاشان، پس اندکی صبر کرد و گفت ای ابوعبدالله خدا جزای خیرت دهد به جهت آنکه اصلاح کردی خرابی کار مرا، نسبت به ظلمی که به آن بیچاره شده بود، پس رقعه دیگر نوشت، باید ده هزار درهم دیگر به او داده شود به سبب آنکه ما را دلالت به خیر کرد. احمد گفت: قصد کردم دستش را ببوسم. گفت: کار مرا مشوب مکن و الله اگر دستم را ببوسی من پای تو را می بوسم. این کم بود در حق او زیرا او متمسک به حبل آل محمد صلی الله علیه و آله است.
آثار بزرگ یاری کردن مومن در دنیا و آخرت
منتشر شده در
سراي معرفت و اخلاق